یه کم سرم شلوغه دارم جای یه سری چیزا رو تو زندگیم عوض میکنم...
حرف زدن واسم سخته مخصوصا اگه بحث حول محور زندگیم بچرخه... بر خلاف خیلیا که دوست دارن برگردن عقب به روزای بی دغدغه ی بچگیشون اما من حاضر نیستم حتی یک ساعت برگردم عقب.
دلم میخواد بگذره پیش بره و زودتر برسم به اون ساعتی که بدونم این آخرین باریه که چشمامو می بندم آخرین باریه که پر از دلهره و اضطراب میشم... شاید اگه حضور یه فرشته ی کوچیک نبود... اگه معصومیت تو نگاش زنجیرم نمی کرد... اگه حس نمی کردم که نیاز داره که باشم منتظر رسیدن اون ساعت و اون روز نمی شدم
هیچ آرزویی واسه خودم ندارم هیچی همیشه تو جمع دوستام اونی که از همه منطقی تر فکر میکرد و عقلانی ترین راه حل رو پیشنهاد می کرد من بودم. کسی که جمله ی همه چی درست میشه زندگی روز خوب هم زیاد داره! سعی کن خوش باشی و از زندگیت لذت ببری. ازش شنیده میشد من بودم و هستم هنوز هم وقتی وارد جمع میشم سعی میکنم شادترین و قشنگ ترین لحظه ها رو واسه اطرافیانم درست کنم... اما خودم همینم دختر شاد و پر جنب و جوش با شیطنتهای بچه گونه ای که خیلیا فک میکنن ذاتیه و ازشون فقط جمله ی خوش به حالت رو میشنوم این خود منه...
خود ریما!
پر بغض. خسته. دلگیر از همه ی دنیایی که آدم بودن و محکوم می کنه. دلگیر از خدایی که هیچ وقت خدای من! صداش نکردم خدایی که دلم واسش لک زده و می دونم نمی تونم داشته باشمش. خرچنگهای مرداب و چه به پرواز!
کاش می دونستم نردبونی که میشه ازش بالا رفت و از این هوای مسموم گذشت و رسید به هوای پاک و بی دغدغه و با ولع کشیدش تو ریه کجاست...
رو میکنم به آینه
رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده
اوج بلند بودنم...
رو میکنم به آینه
من جای آینه می شکنم
رو به خودم داد می زنم
این آینه است یه که منم؟
من و ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده ی خاک خاک نا پاک
خالی از معنای آدم شده ایم
دنیا همون بوده و هست
حقارت از ما و منه!
زمین بزرگ و باز نیست
دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو میکنم
راه رهایی باز نیست
دنیا کوچیکتر از اونه که ما تصور میکنیم
فقط با یک عکس بزرگ چشمامون و پر می کنیم
به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم
پاییز چقدر سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم؟
رو میکنم به آینه رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم!!!
رو میکنم به آینه من جای آینه می شکنم
رو به خودم داد می زنم این آینه است یا که منم؟؟؟
۲ ساعتی میشه که نشستم هی مینویسم هی پاک میکنم گاهی شعر گاهی بغض گاهی یه تصویر کم رنگ و دور. کلی کلمه بود تو سرم کلی حرف داشتم واسه گفتن اما مث همیشه یه بغض گنده حرفامو مچاله کرد.
باید حرف بزنم
اما چه جوری و از کجا این یه کم سخته دلم یه دل سیر گریه میخواد.
سرم هنوز درد میکنه باید برم خونه هوا تاریک شد و روز من از الان به بعد شروع شد! برم تا خورشید ازم نگرفتتش کلی کار دارم.