آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

جای خالی...

دلم می خواد سرمو به یه شونه امن و محکم تکیه بدم و قد همه تنهاییم گریه کنم... یه شونه که نه سرزنشم کنه نه نصیحت... 

آره باختم... همه چی تموم شده... می دونم... 

چقدر شبا طولانی شدن چقد داره کش میاد این سکوت سرد! از کنار شومینه تکون نمیخورم با اینکه سرم داغ داغه اما دارم یخ می زنم. چرا نمیشکنه این بغض؟ دارم تاوان چیو پس میدم؟ وسط یه پل پوسیده وایسادم نه میتونم یه قدم برم جلو نه یه قدم برگردم عقب داری درس استقامت بم میدی؟ 

نیستم... 

مث همیشه شکست میخورم و نا امیدت می کنم تا ته این مرداب میرم پایین. نمیبینی؟ دیگه نوری نمیبینم... دیگه صداتو نمیشنوم... به کجا می خوای برسونیم؟؟؟؟ 

دنبال چی میگردی تو این همه سیاهی؟ 

باشه سکوت میکنم مث همیشه انگار سهم من از زندگی همینقدره... 

تو روز و روزگار من بی تو روزای شادی نیست 

تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست...

پشت سر...پشت سر...پشت سر...جهنمه 

روربه رو...رو به رو...قتلگاه آدمه 

روح جنگل سیاه به دست شاخه هاش داره 

روحمو از من میگیره...

تا یه لحظه میمونم جغدا تو گوش هم میگن 

پلنگ زخمی میمیره... 

راه رفتن دیگه نیست 

حجله ی پوسیدن من 

جنگل پیره!!! 

قلب ماه سر به زیر به دار شاخه ها اسیر 

غروبشو من میبینم... 

ترس رفتن تو تنم وحشت موندن تو دلم 

تا به برگشتن میمیرم... 

هر قدم به هر قدم لحظه به لحظه سایه ی دشمن میبینم! 

پشت سر...پشت سر...پشت سر...جهنمه 

رو به رو...رو به رو...قتلگاه آدمه...

رخوت

کل امروز و رو کاناپه روبه روی تلوزیون نشسته بودم و به صفحه اش خیره شده بودم اما هیچی نمیدیدم! کنترل دستم بود و شبکه هارو بی هدف شخم میزدم. 

حوصله هیچی و ندارم خطامو خاموش کردم و تمام پرده های خونه رو کشیدم و اومدم سراغ لبتابم همه جا تاریک و سرده این بارون یک ریز هم که دس از سر دل ما بر نمیداره...

نمیتونم تمرکز کنم هزار و یک سوال بی جواب یک طرف و من طرف دیگه قدرت تفکر و انتخاب رو از دست دادم انگار سر در گمم تو این برزخ بی انتها و لحظه ها رو یکی بعد دیگری به گذشته پیوند میزنم و به ساعتهای نرسیده چشم دوختم شاید معجزه ای... 

اما کدوم معجزه؟ اصن معجزه بشه که چی؟ که چی تغییر کنه؟ من یا سرنوشت؟ 

چقد تلخم... 

یه وسوسه گاهی تو سرم جون میگیره رشد میکنه مث یه علف هرز و یه دفه می خشکه یه زمزمه... برای همیشه رفتن... 

تو شب گم شدن و به هیچ جا رسیدن اما باز این من و میکشم دنبال خودم منی که مدتهاست قلبی تو سینش نمی تپه منی که یه تیکه ی بزرگ وجودشو یه جا جاگذاشت و هر چی موند رو چال کرد... 

دلم برای خودم تنگ شده... حتی اشکها هم رمقی ندارن واسه جاری شدن... 

 

هر کسی هم نفسم شد 

دست آخر قفسم شد 

من ساده به خیالم که همه کار و کسم شد... 

اونکه عاشقانه خندید 

خنده های منو دزدید 

پشت پلک مهربونی خواب یک توطئه میدید...

مث پاییز

با وجود سرمایی که موذیانه به دست و پام میپیچید دلم نمیخواست از رو نیمکت پارک بلند شم کهنه ترین خاطره هامو ورق میزدم و باز از ترس اینکه برسم به قسمتی که واسه همیشه توش گم شدم دست فکرمو رها کردمو دنبال نگاهم راه افتادم. 

یه کم اونورتر یه پیرمرد و پیرزن رو نیمکتی که با یه پتوی نازک پوشونده بودنش نشسته بودن با یه فلاکس چای و یه کم بیسکوییت بود فک کنم. غرق تو دنیای خودشون بودن. خیلی راحت میشد عشق و تو چشماشون دید. وقتی به هم نگاه میکردن چشماشون برق میزد... وقتی آقاهه نگران و حراسون شنل رو میکشید رو شونه ی خانومش یا وقتی خانومه فنجون چای داغ و میذاشت تو دست همسرش و دستای اونو تو دستاش میگرفت... چه دنیای قشنگ و آرومی داشتن... نمیدونم چه مدت نگاشون میکردم به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و صورت من غرق اشک بود. اونا رفته بودن و من تمام تاریکیمو ورق زده بودم... 

چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو؟؟؟ 

گاه می اندیشم...