آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

دیوارای شیشه ای...پنجره های سنگی...

چقد عجیبیم ما آدما...  

گاهی مث کوه محکم و گاهی مث قاصدک بازیچه دست باد... گاهی از شکستن یه شاخه ی جوون تو بهار دلمون میگیره و گاهی با تمام قدرت پامونو میذاریم رو دل هم و رد میشیم. میبینیم دونه های اشک و اما انگار ندیدیم میشنویم صدای شکستن و اما صدای موزیک سیستم ماشینو تا ته زیاد میکنیم و ... چه ساده میگیم خداحافظ و چه بی اجازه میگیم سلام...  

چه بی ستارس آسمون امشب... چقد حالم بده... تو مرکز دایره ایستادم همه دارن می چرخن کوچیک میشن از دایره میرن بیرون و ناپدید میشن! 

هی! 

کجان همه اونایی که لباس سوپرمن تنشون بود؟؟؟ 

هی! این صدای شکستن از کجاست؟ 

بازم یه دل موند زیر دست و پا! 

دلم گریه میخواد... یه گوشه ی دنج می خوام. 

این روزا همه نامحرمن!  

 

شاید فراموشت شدم 

شاید دلت تنگه برام 

شاید بیداری مثل من به فکر اون خاطره ها 

شاید تو هم شب که میشه میری به سمت جاده ها 

بگو تو هم خسته شدی مث من از فاصله ها 

با هر قدم برداشتنت فاصله بینمون نشست 

لحضه ای که بستی در و شنیدی قلب من شکست؟ 

یادت میاد که من کیم؟ 

همون که میمیره برات 

همونی که دل نداره برگی بیافته سر رات... 

نمیتونم دورت کنم لحضه ای از تو رویاهام تو مث خالکوبی شدی تو تک تک خاطره هام...  

از کی داری تو دور میشی؟ 

از من که میمیرم برات؟ 

از منی که دل ندارم برگی بیافته سر رات...