آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

با چه عشق و چه به شور! 

                                     فواره های رنگین کمان نشا کردم... 

به ویرانه رباط نفرتی که شاخساران درختش انگشتیست که از قعر جهنم به خاطره ای اهریمنشاد اشارت می کند...    

 

و دریغا... 

 

ای آشنای خون من.  

            ای همسفر گریز. 

آنها که دانسته اند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام در شماره از گناهان تو کمترند!

تکرار دوباره ۹۱!!!!

یه سال دیگه شروع شد... 

یه تکرار دیگه... 

وقتی می خواد شروع بشه کلی برنامه داریم براش هزارتا طرح و ایده ی جدید واسه ساختن دنیایی بهتر اما... 

انقد از عیدا متنفرم که یه پست هم دلم نیومد بنویسم ازش.  

دید و بازدیدای اجباری برنامه های تنظیم نشده شلوغی... جمعیت... 

یه عالمه آدم که بدون اینکه خودشون هم بدونن چرا تو جاده ها وول می خورن! انگار یه کالیبر ۲۸ گذاشتی پشت سرشون که باید یه سفر برین حتما! بعدم که برمیگردن کلی گلایه دارن و یه اعصاب تیلیت شده که این چه وضعشه همه جا شلوغه این همه آدم چی می خوان وسط خیابون؟! اینجام جاست ما داریم زندگی میکنیم و ...!!!!!

بی خیال اصلا اعصاب بحث راجع به اینا رو ندارم... برنامه ی من شبیه اینا نبود اما یه وجه مشترک داشت اونم اجباری بودنش بود! حالا به یه شکل دیگه... 

نمی دونم چندتا آدم دیگه هستن که مث منه زندگیشون.  

چند نفر دیگه که دلشون می خواد مث من با همه ی وجودشون داد بزنن که خدایا کجای این زندگی میشه پیدات کرد؟ یا فقط منم؟؟؟  

کاش تموم بشه. خدایا تمومش کن...