آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

از این سفره ها معجزه دور نیست!

نمی دونم بلاگ اسکای چش شده نظرارو بعد از تایید قورت میده! ممنون از ازینکه سر زدین و لطف کردین کامنت گذاشتین. رامین مرتضی رضا و ...  

چقدر تو این شبا میشه زنده بود و زندگی کرد... میگیم میریم که این شبا رو احیا کنیم اما اونی که از این شبا جون میگیره در اصل ماییم... 

بی هراس اشک میریزیم با غرور! میگن قبول باشه اما چی؟ اینکه واسه خودت زار زار گریه کردی؟ عجیبه!  

درسته سجاده ای که پهن میکنی آسانسور نیست که باش بری بالا و دستت به خدا برسه اما وقتی روش ایستادی حس میکنی از همه این دنیا جدایی دیگه صدای اطرافتو نمیشنوی فقط خودتی و خودش... چقدر دلم میخواست تو آغوشم بگیره... چقدر دلم میخواست دستامو بگیره و بگه دیدی پیدات کردم! دیگه دستاتو رها نمیکنم نمیذارم گم شی باز تو این هیاهو... دلم براش تنگ شده... خیلی... خیلی... 

کاش یادش نره هیچ امیدی ندارم. این روزا دلم به معجزه خوشه... 

  

 منم مثل تو مات این قصه ام 

تو هم مثل من امشبو دعوتی...

حواست به من هم باشه 

هنوز داغونه داغونم...

درگیره رویای توام!!!

داری رشد میکنی... جون میگیری و قوی میشی تو تنهایی هام! 

تو گفتگوهای دو نفره ای که تمام فضای مغزم و پر میکنه گاهی.  

انقدر که بیشتر از اینکه تو از رفتنم بترسی از فکر رفتنت میمیرم! 

حس عجیبی دارم این روزا! همه وجودم حریصه توست و داره میجنگه که بی نیاز شه! دارم جون میدم... 

کاش میفهمیدیم... 

 

 

می خوام از دست تو از حنجره فریاد بکشم... 

طعم بی تو بودن و از لب سردت بچشم... 

نطفه ی باز دیدنت رو توی سینم بکشم... 

مث سایه پا به پام من تو رو همرام نکشم...

(:

حالا دیگه تو رو داشتن خیاله 

دل اسیر آرزوهای محاله... 

غبار پشت شیشه میگه رفتی 

ولی هنوز دلم باور نداره!!! 

یادش بخیر یه دنیا خاطره جون گرفت با شنیدنش...

صدامو میشنوی؟

بعد مدتها باز دلم واسه این گوشه دنج تنگ شده... 

مث همیشه انقدر لبریز شدم که بیام و سرم و بکوبم به سردی دیوار این صفحه ها... 

هی مینویسم هی پاک میکنم! دارم سعی میکنم پر کینه نشم باز آخه قول دادم! 

به ی تنهایی کامل نیاز دارم حتی صدای راه رفتن ابرها رو سرم رو تو این همه هیاهووی شهر میشنوم! 

حس جدیدی نیس اینکه حس کنی داری به زبون فضایی صحبت می کنی و کسی نمیفهمه چی میگی. عجیب غریب نگات میکنن و رد میشن از همه بی تابیو دلهره هایی که روحتو می خوره... 

کم کم یاد میگیری دیگه حرف نزنی و تنها همدمت میشه صدای افکارت. 

دیگه تو دادگاهت کسی نیست! تمام جایگاه ها میشه پر از خودت خودت میشی دادستان! شاهد! وکیل! مجرم!... مجرم... 

مدتهاست نمی تونم خودمو تبرئه کنم. دستام میلرزن اما خیلی وقته حکم صادر شده. 

اعدام! 

اما کسی نیست اجراش کنه... هنوز یه شخصیت کمه! یه جلاد! جلاد؟ نه! 

کسی که انقدر شجاع باشه که رو به روی دنیا وایسه و سر این همه بی کسیو بکنه زیر آب. که بزنه زیر میز بازی و بگه بازی تموم جمع کن آزادی میتونی بری! 

این همه شجاعت به نفرت بیشتری نیاز داره! 

شاید هنوز پره پر نشده ظرفیته بیهودگیم! 

هنوز دارم دست و پا میزنم خودمو بکشم بیرون! 

یه شعاع نوره باریک. یه روزنه ی ریز... شاید همه ی دلخوشیه من باشه... که پشتش همون دنیای آفتابیه که خواب میدیدم! 

واقعا اون همه رویا رو کجا دفن کردم؟ 

من مردم! 

یه تصویرم! 

یه بازتاب از اونچه که بودم... 

این کالبد خالی چیزی واسه از دست دادن نداره دیگه... 

یه دیواره رو به تخریبم که قول دادم کوه باشم! 

آره بی اجازه! 

قول دادم! 

میشنوی؟ 

یه کم... یه کم بم جرات بده... بذار شکل بگیره جوونه بزنه آرزوهام حتی زیر این همه خاکستر... 

اگه نباشی 

اگه نخوای نمی تونم 

اونی که میتونه بی قید و شرط تویی. فقط تو!  

اگر نه همه دنیات پوچه! همه دنیات... 

 

 

از روزی که تو اومدی 

هم غمه هم اوجه فروغ 

چقد میترسم که تو هم باشی فقط یه مشت دروغ! 

تو خوبی اما منه بد عادت نکردم به خوشی... 

چه بد میشه اگه تو هم اونی که میگی نباشی 

تو رو جون ستاره ها نایی ندارم بشکنم 

اگه نمی خوای بمونی بگو دلم رو بکنم 

تو رو خدا جون گلا نذار بره آب از سرم 

اگه می خوای بازی کنی 

تو رو خدا بذار برم... بذار برم...