آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

فلسطه ای دیگر!

با یه دوستی صحبت می کردم بحثامون چرخید و چرخید رسید به یه سری واژه ی کیلیدی راجع به بن اصلی جهان و از این تیپ داستانها... میگم واژه چون واقعا بیشتر از واژه نیست برام. 

میگفت من دنیا رو یه طبق در نظر گرفتم که در حال چرخیدنه و هر کس به سهم خودش چیزی توی اون طبق میذاره یکی عشق یکی نفرت یکی ظلم یکی حسرت طبق میچرخه یه روز همون چیزی که توش چیده روبه روی خودش قرار میگیره! 

جمله شو اصلاح کردم که حتی اگه اینطور باشه طبیعتا چیزی که روی طبق میذاره به نفر رو به روش تعارف می کنه دیگه نه به  خودش! 

گفت آره فک کنم.. نظر جالبی بود فقط فک کنم این طبقی که من پشتشم از بازتاب منفی فقط استفاده میکنه. 

همیشه همینطور بود حتی تو بطری بازی هم زمانی فلش بطری رو به من نشونه میرفت که طرف مقابلم یه پدر کشتگی چندین ساله باهام داشت! 

کلافه ام... خیلی.. این چه جبر وحشیانه ای بود آخه دچارش شدیم؟ چرا هیچ کس واسه اومدنمون تو این سیرک مسخره نظرمون رو نپرسید؟...