آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

حس کن مرا...


حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم ... در آغوشت

 

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام

 

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»...

خالی از زنده بودنم...

گفته بودی سختترش نکنم...

اینبار بجای اینکه دستامو بذارم رو لبهاتو تند تند حرف بزنم دو دستی جلو دهن خودمو گرفتم..

منتظر شدم تو حرف بزنی اما...

بی خیال...

گفتی اینجوری آرومتریم هر دوتامون.. کو پس؟ چرا آروم نشد دنیای من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟





بعضی حرفارو نمیشه زد و من
از همین حرفا یه عمره که پرم
آخه کی از حاله کی با خبره
من یه عمره از خودم حرف می خورم

زیر خاکستر من طوفانه
معنی سکوت من سکوت نیست
وقتی که از چشم تو افتادم
دیگه هیچ افتادنی سقوط نیست...

انقد حالم خرابه که اگه
به کسی چیزی بگم از رازم
بدون اینکه خودم خواسته باشم
تورو از چشم همه میندازم

♫♫♫
♫♫♫
گاهی با زخم های تازه تر میشه
دردای قدیمی رو از یاد برد
اما هرقدر به خودم زحم زدم
جای خالیت تورو یادم آورد!

بعضی حرفا بی نهایت تلخه
جوری که نمیشه انکار کنم
انقدِ تلخ که دیگه می ترسم
با خودم اونارو تکرار کنم

انقد حالم خرابه که اگه
به کسی چیزی بگم از رازم
بدون اینکه خودم خواسته باشم
تورو از چشم همه میندازم...!!!

...





غم تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی...

تو آمدی که بگویی: اگر... اگر می رفت...

تو آمدی و کسی داشت سمت در می رفت!

 

تو آمدی و چنان زل زدی به پوچی من

که داشت حوصله ی انتظار سر می رفت!!

 

تو آمدی و کسی گوشه ی غزل هی با

ردیف و قافیه هایی عجیب ور می رفت

 

 

 

 

 

تو آمدی، کلماتی که مرد ساخته بود

شبیه صابون از دست شعر در می رفت

 

از اینکه آمده تا... بیشتر پشیمان بود

از اینکه آمده تا... هرچه بیشتر می رفت!

 

اشاره کرد خدا سمت پرتگاه... ولی

به گوش من... و تو این حرف ها مگر می رفت!

 

 

تو آمدی که بگویی... به گریه افتادی!

و پشت پنجره انگار یک نفر می رفت...

تو چی میفهمی از دلم؟ چی میدونی از حال من؟؟؟؟

 

مثل پاندای احمقی بودن

به خیال درخت چسبیدن

 

ترس از فرق خواب و بیداری

مثل مرده به تخت چسبیدن

 

خسته در انتظار هیچ جواب

به سؤالات سخت چسبیدن

 

خستگی لباس از تن ها

به تن بند رخت چسبیدن!

راه رفتن میان آدم ها

گم شدن توی کوچه ی بن بست!

 

تکیه دادن به سینه ی دیوار!

بغض از دست دادن «از دست»

 

از نخی پاره گم شدن در باد

شورش چند بادبادک مست

 

شستن و پهن کردن یک عشق

بر طنابی که در تو پاره شده ست

لخت، باران عصر را رفتن

تا دویدن به وقت دیدن ایست!

 

بغلت رفتن از هزاران ترس

گریه کردن! که خانه ات ابری ست

پرش از ارتفاع یک کابوس

به صدایت:

«بخواب! چیزی نیست...  »

 

خواندن یک ترانه ی غمگین

تک نوازی مرد ساکسیفونیست

خودکشی کبوتری غمگین

عاشق چند دانه بادکنک!

 

به «چرا»یی همیشگی مصلوب

از یقین همیشگیت به شک!

 

خواب رفتن میان بوسه ی تو

طعم شیرین چند بسته نمک...

 

صبح بیدار می شود، بی تو!

بی صدا گریه می کند:

«به درک! »

خسته از عقل، خسته از بودن

روی سیگار، بار زد خود را

 

مثل یک خنده ی جنون آمیز

توی این شعر، جار زد خود را

 

راوی ات دست برد در قصّه

از کنارت کنار زد خود را

 

عشق، پاندای کوچک من بود

از درخت تو دار زد خود را...

 




واسه اینکه دار و ندار منی

که انقدر تورو دوست دارم

بـرو

نزار گریه هام و ببینی عزیز


یه کاری نکن کم بیارم
بـرو

زمین و زمان بسته ی عشق توست

می خوام از زمین و زمان کنده شم


تو حتی نگاهم نکردی چرا؟!

یه کاری نکردی که شرمنده شم

یه چیزی تو چشمای خیس تو بود

که خیلی نمی شد تماشاش کرد


تورو می کشیدم که یادم نری

من ِ شاعرو عشق نقاش کرد


تنها منم! همه درد تنم یادگاری تو چشم خیس و ترم

خداحافظی می کنی با کسی

که از تو یه دنیا محبت گرفت


خداحافظی درد سنگینی ِ

الهی بمیرم که گریه ات گرفت


تنها منم

همه درد تنم


یادگاری تو

چشم خیس و ترم
...