آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

دی ماه....

آدما چقدر بد دارن شکل میگیرن.. حرف نمیزنن یا اگر بزنن حرف خودشون نیست.. بیشتر تو خودشون کز میکننو پشت لبخندهای کلیشه ایه پشت دوربین پنهون میشن. 

 غرق شدن تو اپلیکیشنهای پر از رنگ و لعاب و خوشبختیهای دروغی همو لایک میکنن و برای شناختن هم به همون چهارتا تصویری که از هم تو صفحه شون دیدن بسنده میکنن همدیگه رو قضاوت میکنن و رای میدن آدمهایی پر از عکسهای سلفی با کتابخونه و سیگار و جام شامپاین با گونه ها و دماغ و لب عمل کرده... بحثهای فلسفی و لا به لاش فحشهای کوچه بازاری.!

آدمهایی که به زیر زندگی سطحی و روزمره زنجیر شدن و از فلسفه و انسانیت و شعور برتر میگن... یه مجموعه ی پر از تناقض.! 

خود من هم گاهی یادم میره که فقط ماهیهای مرده ن که با جریان آب حرکت میکنن و اگر زنده ایم باید به خلاف جهت شنا کردن متعهد بمونیم... 

البته دلیل کمتر اینجا بودن من ازدحام اپلیکیشنها نیست.. اینجا حال و هوای خودشو داره و فقط من و خودش میدونیم با چه حالی از چه روزهایی گذشتیم... 

دوازدهم بود... هر چقدر سعی کردم بنویسم. حتی یک خط انگار با انگشت بزنی وسط اجتماع مورچه ها‌‌، همه واژه ها میدویدن و از هم دور میشدن... میترسیدن از شکل گرفتن و واژه و جمله شدن.. فرار میکردن از صفحه ی ذهنم.. کلی آرزو رو با اشک امضا کردم و به باد سپردم.. دائم با خودم تو بحث و کلنجارم.. خودم حرف میزنم و جای تو جواب میدم.. و دائم در حال محاکمه ی خودمم.. نمیشه حرف زد... هیچی نمیشه گفت... 


خسته ام مثل بچه از بازی

کاش یک شب بخوابد این ساعت...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد