آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

خالی

گاهی خالیه خالیم از هر چیز... حتی نفرت یا شاید آرزو.

زندگی این روزهام شده مث سر خوردن رو یه سرسره ی طولانی با یه دلهره یه ترس گنده که وقتی سرسره تموم شه پاتو قراره کجا بذاری یه سرسره ی بزرگ که انتهاشو نمیبینی و تو یه عالمه مه حتی نمی تونی حدس بزنی چقد اومدی پایین...

هر چی میرم پایینتر رنگها کمتر میشه... نورها و صدای خنده های بلند و شادی که وقتی نشستم رو سرسره باهام سر می خوردن و می اومدن پایین. هر چی بیشتر میرم پایین تنها ترم انگار تو اینهمه تاریکی و سکوت.

...

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت...

آمدم!

نعره مزن!

جامه مدر!

هیچ مگو!

گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم...

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو...