-
صدامو میشنوی؟
جمعه 6 مردادماه سال 1391 22:11
بعد مدتها باز دلم واسه این گوشه دنج تنگ شده... مث همیشه انقدر لبریز شدم که بیام و سرم و بکوبم به سردی دیوار این صفحه ها... هی مینویسم هی پاک میکنم! دارم سعی میکنم پر کینه نشم باز آخه قول دادم! به ی تنهایی کامل نیاز دارم حتی صدای راه رفتن ابرها رو سرم رو تو این همه هیاهووی شهر میشنوم! حس جدیدی نیس اینکه حس کنی داری به...
-
فریز!
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 21:08
بعضی وقتا که داری جمع و جور می کنی دور و برتو وقتی اتاقت انقد میریزه به هم که انگار گم میشی وسط اون همه آشفتگی و هر چیو که بر میداری بدتر همه چیو به هم میزنی عقب عقب میای بیرون از اتاقو در و میبندی!!! شده واسه چند دقیقه فقط! سعی میکنی حتی به در اتاق هم نگاه نکنی! این روزا اینجوریه حال و هوام کلا همه چی فریزه. انقد...
-
خسته ام از حرفای تکراری از این لبخند اجباری...
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 02:22
حوصله حرف زدن هم ندارم... نه حس آهنگ گوش کردن هم نیست... سرم داره منفجر میشه هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییسسسسسسسسسسسسسسسسسسس...
-
آشفتگی
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 15:40
چقدر سکوت رو دوست دارم. به آدم فرصت میده که نظم بده به آشفتگی ذهنش. گاهی وقتا تمام ذهنت رو میریزی به هم سعی میکنی خاطراتت رو دسته بندی کنی خاطره های خوب خاطره های بد! اما یه سرتیتر دیگه لازمه خاطره هایی که نه خوبن نه بد اما مث یه جرقه ان واسه یه فاجعه! اولین باری که اتفاقی باهاش برخورد داشتی؟ اولین باری که دستاشو رها...
-
دوباره کوک کن! آماده ام!
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 12:35
که چی؟ می خوای به کجا برسونیم؟ چرا پا تو هر کوره راهی که می ذارم یه دره سبز میشه جلو پام؟ داغون داغونم... باشه هر چی تو بگی! ایستادم. نه یه قدم میرم جلو نه یه قدم برمی گردم عقب! اما تو رو به هر کی و هر چی که بیشتر از ما قبولش داری زیر پام آتیش روشن نکن! باشه دنیای من محدود میشه به خودم... بزن می رقصم! دوباره کوکش کن!...
-
همه چی سفید سیاهه چیزی رنگی نی!
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 12:56
هیچی بدتر از این نیست که یکی بخواد زندگیتو نجات بده که خیلی چیزا رو ندونه! که ندونه دردتو و خودشو به آب و آتیش بزنه و تو نتونی هیچ کاری کنی. مجبوری فقط نگاش کنی. که دائم تحسینت کنن بین حرفاشون و بگن که خوبه دلت دسته خودته و احساست درگیر نیس! ضربه ی روحی نمی خوری خب! که بغض گلوتو چنگ بزنه وسط جمع و بگن و بگن و بگن از...
-
سینما سه بعدی!!!
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 13:25
فک کنم مریض شدم! نسبت به هیچی دیگه هیچ حسی ندارم تمام اتفاقای دور و برم و مث یه فیلم که به زور میشینی رو به روی تلوزیون و از بی کاری نگاش میکنی نگاه می کنم. شبیه گلادیاتوری شدم که با ۱۰۰ تا غول وسط میدونم اما هر کدوم و که میکشم باز بلند میشه رو به روم وامیسه! خسته شدم حالم از شعارای احمقانه ای که چپ و راس رو دیوارا...
-
یه کاری کن...
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 03:30
صدام کن این دم آخر آخه فردا دیگه دیره آخه فردا دیگه نیستم کسی جامو.... خداحافظ که دلگیرم سراغت رو نمی گیرم ببین گفتم خداحافظ !!! یه کاری کن دارم میرم.... یه کاری کن بذار حتی بمونم تو بهم بد کن پشیمون میشم از رفتن بیا راه منو سد کن واسه رفتن بگو دیره بگو شب دست و پا گیره دارم راهی میشم جونم چرا گریه ات نمی گیره؟؟؟؟؟...
-
خرابم نکن... عذابم نده...
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1391 04:04
به آغوش تو محتاجم برای حس آرامش برای زندگی با تو پر از شوقم پر از خواهش به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی واسه تسکین قلبی که براش عادت شده سختی به چشمای تو محتاجم واسه تغییر این رویا که بازم میشه عاشق شد تو این بیرحمی دنیا به لبخند تو محتاجم که تنها دلخوشیم باشه بذار دنیای بی روحم به لبخند تو زیبا شه به تو محتاجم و...
-
آخرین قدم...
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 20:48
کل دیشب و تا صبح کلمه ها و جمله ها رو میچیدم کنار هم که ازشون نتیجه گیری کنم اتفاقایی که افتاده بود و درصد نقشی که توش داشتم و کلنجار رفتن با یه متکای خیس از اشک... سعی میکردم حسم و به کلمات نزدیک کنم. یه پیچک که داره سعی میکنه دور یه ساقه ی آفتابگردون بپیچه اما پیچک تو تاریکی میخزه و مسیر آفتابگردون سمت خورشیده......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 00:48
با چه عشق و چه به شور! فواره های رنگین کمان نشا کردم... به ویرانه رباط نفرتی که شاخساران درختش انگشتیست که از قعر جهنم به خاطره ای اهریمنشاد اشارت می کند... و دریغا... ای آشنای خون من. ای همسفر گریز. آنها که دانسته اند چه بی گناه در این دوزخ بی عدالت سوخته ام در شماره از گناهان تو کمترند!
-
تکرار دوباره ۹۱!!!!
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 02:38
یه سال دیگه شروع شد... یه تکرار دیگه... وقتی می خواد شروع بشه کلی برنامه داریم براش هزارتا طرح و ایده ی جدید واسه ساختن دنیایی بهتر اما... انقد از عیدا متنفرم که یه پست هم دلم نیومد بنویسم ازش. دید و بازدیدای اجباری برنامه های تنظیم نشده شلوغی... جمعیت... یه عالمه آدم که بدون اینکه خودشون هم بدونن چرا تو جاده ها وول...
-
دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره...
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 15:20
خیلی وقته باز نکردم این حافظه ی پر از زخم و که چند خطه و فقط خودم میدونم زیپ شده ی چقدر لحظه ی تلخه... می دونم می خونی هنوز... حرف تازه ای نیست هنوز سر همون ۴۰۰ راهی که بست نشسته بودم نشستم با این تفاوت که کم کم دارم واس خودم اینجا آرامگاه می سازم... اینکه هر فصل جدیدی که باز میشه به ثانیه نمی رسه خشکیدنش... دارم...
-
از چی بگم؟؟؟
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 17:12
چند ساعتی هست که این صفحه ی سفید رو به روم بازه و دارم نگاش می کنم نمی دونم چی بگم که سبک شه این بغضی که داره خفم می کنه... انقد از خودم دور شدم که یادم نمیاد کیم... راس میگی باید با خودم کنار بیام... از دیشب تا حالا دارم لیست میکنم خوبها و بدها... چیزی ندارم تو ستون خوبها بنویسم نمی دونم چی می خوام فقط می دونم اینی...
-
دیوارای شیشه ای...پنجره های سنگی...
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 03:04
چقد عجیبیم ما آدما... گاهی مث کوه محکم و گاهی مث قاصدک بازیچه دست باد... گاهی از شکستن یه شاخه ی جوون تو بهار دلمون میگیره و گاهی با تمام قدرت پامونو میذاریم رو دل هم و رد میشیم. میبینیم دونه های اشک و اما انگار ندیدیم میشنویم صدای شکستن و اما صدای موزیک سیستم ماشینو تا ته زیاد میکنیم و ... چه ساده میگیم خداحافظ و چه...
-
جای خالی...
شنبه 14 آبانماه سال 1390 02:54
دلم می خواد سرمو به یه شونه امن و محکم تکیه بدم و قد همه تنهاییم گریه کنم... یه شونه که نه سرزنشم کنه نه نصیحت... آره باختم... همه چی تموم شده... می دونم... چقدر شبا طولانی شدن چقد داره کش میاد این سکوت سرد! از کنار شومینه تکون نمیخورم با اینکه سرم داغ داغه اما دارم یخ می زنم. چرا نمیشکنه این بغض؟ دارم تاوان چیو پس...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 18:40
پشت سر...پشت سر...پشت سر...جهنمه روربه رو...رو به رو...قتلگاه آدمه روح جنگل سیاه به دست شاخه هاش داره روحمو از من میگیره... تا یه لحظه میمونم جغدا تو گوش هم میگن پلنگ زخمی میمیره... راه رفتن دیگه نیست حجله ی پوسیدن من جنگل پیره!!! قلب ماه سر به زیر به دار شاخه ها اسیر غروبشو من میبینم... ترس رفتن تو تنم وحشت موندن تو...
-
رخوت
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 18:00
کل امروز و رو کاناپه روبه روی تلوزیون نشسته بودم و به صفحه اش خیره شده بودم اما هیچی نمیدیدم! کنترل دستم بود و شبکه هارو بی هدف شخم میزدم. حوصله هیچی و ندارم خطامو خاموش کردم و تمام پرده های خونه رو کشیدم و اومدم سراغ لبتابم همه جا تاریک و سرده این بارون یک ریز هم که دس از سر دل ما بر نمیداره... نمیتونم تمرکز کنم هزار...
-
مث پاییز
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1390 12:29
با وجود سرمایی که موذیانه به دست و پام میپیچید دلم نمیخواست از رو نیمکت پارک بلند شم کهنه ترین خاطره هامو ورق میزدم و باز از ترس اینکه برسم به قسمتی که واسه همیشه توش گم شدم دست فکرمو رها کردمو دنبال نگاهم راه افتادم. یه کم اونورتر یه پیرمرد و پیرزن رو نیمکتی که با یه پتوی نازک پوشونده بودنش نشسته بودن با یه فلاکس چای...
-
کلافه
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 05:17
گاهی انقد کلاف زندگی میپیچه تو هم که حتی نمیشه قیچیش کرد چه برسه به اینکه سر نخو بگیری دستو بازش کنی!!! همه ی زندگی انتخابه اما اگه بتونی انتخاب کنی... بت میگن انتخاب کن تو آزادی دستاتو میخوای یا پاهاتو؟! واقعا کدومو میشه انتخاب کرد؟ حساب کتاب انگار این مدلییه رو این زمینی که روش وول میخوریم تا چیزی نگیره ازت چیزی بت...
-
جا به جایی
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 17:42
یه کم سرم شلوغه دارم جای یه سری چیزا رو تو زندگیم عوض میکنم...
-
خلاء
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 16:08
حرف زدن واسم سخته مخصوصا اگه بحث حول محور زندگیم بچرخه... بر خلاف خیلیا که دوست دارن برگردن عقب به روزای بی دغدغه ی بچگیشون اما من حاضر نیستم حتی یک ساعت برگردم عقب. دلم میخواد بگذره پیش بره و زودتر برسم به اون ساعتی که بدونم این آخرین باریه که چشمامو می بندم آخرین باریه که پر از دلهره و اضطراب میشم... شاید اگه حضور...
-
امروز...
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 13:33
رو میکنم به آینه رو به خودم داد می زنم ببین چقدر حقیر شده اوج بلند بودنم... رو میکنم به آینه من جای آینه می شکنم رو به خودم داد می زنم این آینه است یه که منم؟ من و ما کم شده ایم خسته از هم شده ایم بنده ی خاک خاک نا پاک خالی از معنای آدم شده ایم دنیا همون بوده و هست حقارت از ما و منه! زمین بزرگ و باز نیست دنیای رمز و...
-
اینم حرفیه!!!
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 14:11
تو نت میچرخیدم به نظرم جالب اومد چه فرقی دارند وقتی ما خودمان مردمان آگاه و درستی نیستیم؟ یک ملت دلال مسلکِ ناآگاه ، با آن حماقت آشکار در هنگام رانندگی یا توحش علنی برای برداشتن یک شیرینی از جعبه ی تعارفی یا شهوت عجیب برای قرار گرفتن در مقابل دوربین ، با رتبهی نخست جستجوی سکس … چرا باید در پی یک زمامدار رویایی باشد؟...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مردادماه سال 1390 21:00
۲ ساعتی میشه که نشستم هی مینویسم هی پاک میکنم گاهی شعر گاهی بغض گاهی یه تصویر کم رنگ و دور. کلی کلمه بود تو سرم کلی حرف داشتم واسه گفتن اما مث همیشه یه بغض گنده حرفامو مچاله کرد. باید حرف بزنم اما چه جوری و از کجا این یه کم سخته دلم یه دل سیر گریه میخواد. سرم هنوز درد میکنه باید برم خونه هوا تاریک شد و روز من از الان...
-
خالی
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 11:30
گاهی خالیه خالیم از هر چیز... حتی نفرت یا شاید آرزو. زندگی این روزهام شده مث سر خوردن رو یه سرسره ی طولانی با یه دلهره یه ترس گنده که وقتی سرسره تموم شه پاتو قراره کجا بذاری یه سرسره ی بزرگ که انتهاشو نمیبینی و تو یه عالمه مه حتی نمی تونی حدس بزنی چقد اومدی پایین... هر چی میرم پایینتر رنگها کمتر میشه... نورها و صدای...
-
...
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 17:18
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت... آمدم! نعره مزن! جامه مدر! هیچ مگو! گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم... گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو...