-
در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم!
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 04:43
*** می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!! بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم… بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم! بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم! خاموش کردم توی لیوانت...
-
کابوس
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 01:44
خواب میبینم که توی خواب راه میرم و مردم خواب زده ی کوچه ی تاریک و نموری که ازش رد میشم کابوس میبینند مث سایه های خاکستری از کنار هم رد میشن سرد بی تفاوت... و برای هم چشمبند می بافن! باور میکنن شرارت دلقکی رو که با چند آینه ی رنگی سایه ها رو به رقص در میاره و شیطونکهاش رو به خورشید دیوار میکشن! کاش باز میکردن چشاشون...
-
انکار!
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 10:46
چه حال و هوایی داره این روزها صبحها که از قلقلک سرما تا گردن زیر پتو قایم میشی و هوس یه فنجون چای داغ بین دو تا لذت خواستنی دو دلت می کنه پر از ایده ای هوای ابری بیرون و پنجره های بلندی که قاب دیدتو باز میکنه و بوی پاییز حالم بهتره این روزها کلی برنامه دارم و یه دنیا کار نیمه تموم بیدارم! بیدار بیدار... خاموش کردم توی...
-
یادش بخیر......
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1392 01:32
تو آلبومهای قدیمی موزیک میگشتم و مرور می کردم صدایی رو که هیچ وقت کهنه نمیشه... من از صدای گریه ی تو به غربت بارون رسیدم تو چشات باغ بارون زده دیدم... یادش بخیر چه شبایی رو با صداش و بوی رنگ به صبح رسوندم چقدر دلم یه دفعه تنگ شد واسه اون روزا...
-
خاکستری.
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 17:33
حالم از این همه دروغ به هم میخوره... اینکه مجبورم سرم و بندازم پایین و خودم و بزنم به خریت و رد بشم! اینکه لبخند بزنم و سرم و به نشونه تایید تکون بدم... اه... همیشه منتظر یه صدای بلندتر از صدای خودمم یکی که محکمتر از من حرف بزنه.. حوصله آدما رو ندارم حوصله خودمم ندارم اصن نمیدونم چمه بی دلیل کلافه ام دارم هر روز به...
-
هی دست ، دست می کنی و من که مرده ام!!!
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 11:54
مث کسی که داره یه راهروی سرد تاریک رو طی میکنه تا به یه محوطه ی ترسناکتر برسه واسه اجرای حکم اعدامش شدم! در زندان باز شده ولی... آسمون و هوای آزاد رو می بینم ولی... تموم میشن همه دردا و این درد که تو گلومه و باید مث یه مرد محکم باشم و قورتش بدم... مرد که گریه نمی کنه!... آاااخ این درد... تموم میشه! ولی... گاهی فک می...
-
که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
شنبه 25 خردادماه سال 1392 03:02
تو بد جهنمی جا گذاشتیم... فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری! به خواب رفتمت از گریه های تکراری تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ ... به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید که می شود وسط ِ وان،...
-
...!
شنبه 4 خردادماه سال 1392 15:17
...! اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می افتد می زند زل به «چشم» غمگینی... و به روز «سیاه» می افتد سال ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت حال روی جنازه ی سنگیش روزها عکس ماه می افتد! هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می افتد خواستم انتهای غم باشی، شعر...
-
دلهره دارم مثل کابوس زمین خوردن! روزی هزار بار مردن واقعا مردن..
شنبه 4 خردادماه سال 1392 02:58
بعد یه مدت طولانی اسم و آدرس بلاگ و عوض کردم و دوباره صفحه مو باز کردم. اتفاق تازه ای نیفتاده و هنوز چتر به دست زیر تمام خساست آسمون منتظر نزول بارونم و میدونم آکه هوای دلتنگیهام برات این همه ابری نبود و چشمامو خیس نمی کرد می خشکید تمام رگهای آدم بودنم... دلهره دارم... یادمه کوچیکتر که بودیم همون موقع ها که باورمون رو...
-
دلتنگم
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 03:28
یاد گرفتم کنار بیام مث همیشه... از جلوی اسباب باری فروشیا با سرعت بیشتری رد می شم و سعی می کنم چشمام نیفته ب ویترینش... اسباب بازیهایی که قول داده بودم واسش بخرم جدولای کوتاه و بلند کنار خیابون که نوبتی دست هم و می گرفتیم و روش راه می رفتیم... کارتونایی که با هم دنبال می کردیم بازیهایی که میکردیم و بلاهایی که سر هم...
-
چرا؟؟؟؟؟؟
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 15:00
گفتم که همه دنیا اصرار داره بم ثابت کنه بالاتر از سیاهی هم میتونه سیاهتر باشه... آره وقتی دستت قطع میشه سر درد و فراموش می کنی! نمی دونم چرا هنوز زندم؟ چرا هنوز قفسه ی سینم بالا و پایین میره! تمام بهونه زندگیم و ازم گرفتن از تو آغوشم چنگش زدن بین خون من و اشک اون... که درک نمی کرد دلیل این همه شیون و اینکه دوباره چه...
-
داغونتر از همیشه ام
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 17:32
از همه دنیا خسته ام از همه دنیا این روزا دیگه آرزویی هم ندارم حتی... دلم فقط یه آغوش امن می خواد واسه هق هق...
-
دنیای کاغذی!
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1391 04:30
عجیبه حسی که دارم... پر بغضم اما لبخند می زنم پر عشقم اما بوی نفرت میده افکارم! نه از تو از خودم... کاش یه بهونه قشنگتر پیدا می کردی گل من... چقدر پا گرفته بودی تو افکارم انقدر که کوه می دیدم حضور کاغذیتو! باورم نمیشه... اگرچه باید میرفتی باید میرفتم... حق با توست اما فکرش هم نمیکردم که برسی به اینجا که به آخر اسمت...
-
سالهای آواز ساری فاینال
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 01:02
یه چن روزی حالم زیاد جالب نبود این ورا نیومدم. معذرت. اینم آخریش... ...شب سوم دختر جوان نگاهی به بیرون انداخت اما خیلی زود محو شد. ساری باز خواند دیوانه وار و جنون آمیز شب چهارم دختر جوان گلی خوشبو و خوش رنگ به سوی آن دو پرت کرد و رفت. شب پنجم دختر جوان لب پنجره آمد. کمی ایستاد و به پسر جوان نگاه کرد و لبخند زد و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آذرماه سال 1391 19:24
صدات میکنم تا همه بشنون جواب صدام غیر پژواک نیست من انقدر شکستم حس می کنم که هیچ ارتفاعی خطرناک نیست ... یه جوری دلم تنگ میشه برات محاله بتونی تصور کنی گمونم نمیتونی حتی خودت جای خالیتو تو دلم پر کنی سعی می کنم فردا تمومش کنم ادامه داستان رو.
-
سالهای آواز ساری(۳)
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 18:04
ساری سالها در شهر فریاندروس به دنبال او گست اما او را نیافت و ندید. ساری که زبان پروانه ها را می فهمید حتی از آنها هم پرسید آنها هم از دخترک بی خبر بودند. ساری بعد از سالها در میان مردم فریاندروس شناخته شده بود و در دل مردم آنجا جا باز کرده بود. ساری هر شب به خانه یکی می رفت و آواز می خواند و آنها غدایی برای خوردن و...
-
سالهای آواز ساری(۲)
شنبه 11 آذرماه سال 1391 20:15
ساری پسر بچه ای زیبا و خوش صدا بود که تازه سر و کله اش در فریاندروس پیدا شده بود. کسی نمی دانست او پسر کیست و از کجا آمده است! او نه پدری داشت نه مادری و هیچ کس هم به دنیا آمدن او را ندیده بود و کسی نمی دانست که ساری از چه کسی حرف زدن را یاد گرفته بود. خیلیها خیال میکردند که او فرزند دریاست و بعضیها گمان می کردند که...
-
سالهای آواز ساری(۱)
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 22:30
دیشب کتابخونه قدیمی بابا رو زیر و رو می کردم که دوباره پیداش کردم و خوندمش... دنیایی که به تصویر کشیده رو خوب میشناسم همینطور ساری رو فک کنم واسه دوستام هم آشنا باشه! *** همه چیز بود و هیچ چیز نبود! گاه زندگی بود و گاه نبود. گاه آدما بودند و قصه میساختند گاه نبودند و زمین بدون قصه و افسانه بی درد سر و بی هیجان عمر می...
-
تو رو آرزو نکردم این یعنی نهایت درد...
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 14:56
تو رو تا یادمه از دور از همین پنجره دیدم بس که فاصله گرفتیم به پرستشت رسیدم...
-
چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم؟؟؟
یکشنبه 28 آبانماه سال 1391 23:45
تو حال خودم نیستم... حالم شبیه کسیه که از سانحه جون سالم به در برده باشه اما همه جون داده باشن جلو چشماش... تو یه دنیای دیگه ام انگار... این روزا سفتیه زمین و ریز پام حس نمیکنم... گاهی فکر میکنم مردم!!! غرق تو فکر که میشم میبینم لبهاشونو که تکون می خوره اما صدایی نمیشنوم... تمام مسیرهارو پیاده طی میکنم و آرزو میکنم...
-
حباب!
جمعه 26 آبانماه سال 1391 19:04
درست نمیدونم ساعت چنده ساعت ۶ صبح بود خوابیدم فکر کنم... از وقتی چشمامو باز کردم همینطوری تو تختم... خوابم نمیاد نمیدونم شاید هم خوابم الان! چندتا تماس و صفحه ی سایلنت گوشی... انگار منتظر یه شماره خاصه! اتاق تاریکه بیرون نمیدونم چه خبره ار اینکه کی کجاس خبر ندارم. ه چندبار پشت در صدام کرد گفتم حالم خوب نیست حواست به...
-
...
جمعه 26 آبانماه سال 1391 01:58
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه... نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه...
-
چشمامو میبندم یادم بره رفتی...
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 11:48
نمی دونم چه جوری قراره بگذره این روزای مزخرف حتی معلوم نیس واقعا برسیم به جایی یا نه! مث رانندگی تو مه! اصن نمیتونم بگم چه حالی دارم دودستی مغزمو نگه داشتم که دور نره که فکرمو دنبالش رو زمین نکشه... ببخش منو همه ی هستی من... نمیدونم چقدر اشتیاق داشته باشم واسه باز کردن چشمام وقتی شب هم خیالتو ازم میگیره نمیدونم میتونم...
-
یه وقتی جونم و از من بخواه که فقط دستم به سمت تو درازه...
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 17:09
میگن بالاتر از سیاهی رنگی نیست اما اینی که من میبینیم سیاهیش هم لول بندی داره و اصرار هم داره که اثبات کنه بله از این سیاهتر هم میتونه بشه!!! همیشه فک میکردم ته خط همینجاییه که ایستادم اما یه تونل تاریک هنوز هست واسه پیمودن! یه راه که هر چی میری انگار بیشتر کش میاد تمام پیش فرضامو از دست دادم تمام چیزایی که یه زمانی...
-
تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم!
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 06:08
دیدی وقتی همه نیروتو جمع میکنی که دوباره رو پا بیستی و همه ویرونه ها رو از نو بسازی یه دفه ی زلزله ۸۰۰ ریشتری هر چی ساختی آوار میکنه رو سرت؟ اینروزای من زیر آوار دست و پا زدنه! هنوز هم نمیدونم واس چی دارم جون میکنم؟؟؟ خیلی وقته همه چی داغونه و دایورتش کردم رو هم چی آرومه.باز نکردم این صفحه رو که حرفی نزنم... نشد......
-
شبایی که میترسم از فکرهام همیشه هوا خیس و بارونیه!!!
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 05:17
ساعتها رو به عقب برگردون اگه فرصتی هنوزم مونده! بگو تو گذشته چی میبینی که از آینده تو رو ترسونده... ساعتها رو به عقب برگردون اون همه خاطره رو پیدا کن پشت این همه شب تکراری یه جهای تازه رو من باز کن من هنوز زخمی خاطره ام جز تو هیچ کس رو دلم مرهم نیست!!! اسمتو صدا زدم وقتی که حتی اسم خودم هم یادم نیست... همه ی امیدمی...
-
از این سفره ها معجزه دور نیست!
جمعه 20 مردادماه سال 1391 16:14
نمی دونم بلاگ اسکای چش شده نظرارو بعد از تایید قورت میده! ممنون از ازینکه سر زدین و لطف کردین کامنت گذاشتین. رامین مرتضی رضا و ... چقدر تو این شبا میشه زنده بود و زندگی کرد... میگیم میریم که این شبا رو احیا کنیم اما اونی که از این شبا جون میگیره در اصل ماییم... بی هراس اشک میریزیم با غرور! میگن قبول باشه اما چی؟ اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 14:45
حواست به من هم باشه هنوز داغونه داغونم...
-
درگیره رویای توام!!!
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 05:15
داری رشد میکنی... جون میگیری و قوی میشی تو تنهایی هام! تو گفتگوهای دو نفره ای که تمام فضای مغزم و پر میکنه گاهی. انقدر که بیشتر از اینکه تو از رفتنم بترسی از فکر رفتنت میمیرم! حس عجیبی دارم این روزا! همه وجودم حریصه توست و داره میجنگه که بی نیاز شه! دارم جون میدم... کاش میفهمیدیم... می خوام از دست تو از حنجره فریاد...
-
(:
جمعه 6 مردادماه سال 1391 22:38
حالا دیگه تو رو داشتن خیاله دل اسیر آرزوهای محاله... غبار پشت شیشه میگه رفتی ولی هنوز دلم باور نداره!!! یادش بخیر یه دنیا خاطره جون گرفت با شنیدنش...