آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخرین قدم...

کل دیشب و تا صبح کلمه ها و جمله ها رو میچیدم کنار هم که ازشون نتیجه گیری کنم اتفاقایی که افتاده بود و درصد نقشی که توش داشتم و کلنجار رفتن با یه متکای خیس از اشک... 

سعی میکردم حسم و به کلمات نزدیک کنم. 

یه پیچک که داره سعی میکنه دور یه ساقه ی آفتابگردون بپیچه اما پیچک تو تاریکی میخزه و مسیر آفتابگردون سمت خورشیده... اینکه مرز بین خواب و رویا رو از دست دادم! 

با خودم میگم این تصویرایی که سیو شدن تو حافظه ام اصن اتفاق افتادن یا رویان؟ اصن وجود خارجی داری یا انعکاس زمزمه های مبهم منی تو تنهایی هام؟؟؟ 

 چقد دلم میخواد مستقیم تو چشمات نگاه کنم و هیچی نگم... چقد دلم می خواد با خیال راحت از لبه این پرتگاه بپرم پایین خودم و بین زمین و آسمون بی وزن حس کنم و فقط برای چند ثانیه مغزم خالیه خالی باشه خالی از نفرت خالی از بغض از حسرت از عشق از تو...  

دلم یه تنهایی طولانی می خواد دلم می خواد مث خدا بشینم یه جای بلند و یه ظرف پاپ کرن بذارم جلوم و از اون بالا به این همه آدم که تو هم گره میخورن نگاه کنم از صبح میدون تا غروب و کلی واسه خودشون آرزو دارن انگار قراره ۳۰۰۰ سال دیگه زندگی کنن... غافل از اینکه همشون چندتا مهره ان تو دست یه بازی گردون!!! بستگی به این داره که تاس ها چجوری ریخته شن... بعضیا خب همیشه رو جفت شیش تک چرخ میزنن. بعضیا هر چی تاس میریزن دو تا خونه جلو تر نمیرن و بعضیا تاس و واسه حریف می ریزن و آخرش هم مارس!  

بعضیام که هنوز دارن منچ بازی می کنن و لنگ یه شیش که بیان تو بازی! آخرشم حریف هر چارتا مهرشو میشونه تو خونه و ... بعضیام مث من مهره های مار پله اند!!! اما بلاخره بازی تمومه! بلاخره خسته میشه و تعطیلش میکنه اما کی؟؟؟ نمی دونم... 

فعلا که از بالا رفتن دائم من از پله ها و اینکه هی نیش می خورم و میام پایین خوشش اومده!

 

بیا به جرم عاشقی بکش منو نرو 

نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو 

تو رو به جون خاطرات خوبمون بمون 

تو رو به جون خاطرات تلخمون نرو 

بیا و راحتم کن از نگاه آدما 

بذار بگیره دامنم رو آه آدما 

بگو چرا باید بسوزه لحظه های من 

بخاطر نگاه اشتباه آدما...