آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

از چی بگم؟؟؟

چند ساعتی هست که این صفحه ی سفید رو به روم بازه و دارم نگاش می کنم نمی دونم چی بگم که سبک شه این بغضی که داره خفم می کنه... انقد از خودم دور شدم که یادم نمیاد کیم... راس میگی باید با خودم کنار بیام... از دیشب تا حالا دارم لیست میکنم خوبها و بدها... چیزی ندارم تو ستون خوبها بنویسم نمی دونم چی می خوام فقط می دونم اینی که هست و نمی خوام... یادم نمیاد همه اون خوابای قشنگو کجا چال کردم... می دونی مث آدمی ام که داره تو باتلاق فرو می ره اما دست و پا نمی زنه چون بیرون باتلاق کسی منتظرش نیست. 

یا شاید میترسه بیاد بیرون! 

یا شاید یه نیلوفر روی آبه... 

خسته ام... 

از خودم... 

تو بال بسته ی منی من ترس پرواز تو ام... 

برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم؟؟؟