آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

داغونتر از همیشه ام

از همه دنیا خسته ام از همه دنیا این روزا دیگه آرزویی هم ندارم حتی... 

دلم فقط یه آغوش امن می خواد واسه هق هق...

دنیای کاغذی!

عجیبه حسی که دارم... 

پر بغضم اما لبخند می زنم پر عشقم اما بوی نفرت میده افکارم! نه از تو از خودم... کاش یه بهونه قشنگتر پیدا می کردی گل من... چقدر پا گرفته بودی تو افکارم انقدر که کوه می دیدم حضور کاغذیتو! باورم نمیشه... 

اگرچه باید میرفتی باید میرفتم... حق با توست اما فکرش هم نمیکردم که برسی به اینجا که به آخر اسمت میم مالکیت بچسبونم منی که از اول این ماجرا چمدونم واسه رفتن و خداحافظی تو دستم بود! قرار نبود بشی همه دنیام... این شد که ریما پشت نقاب آیدا پنهون شد چون قرار نبود بمونی... یه دنیا حرف دارم واسه زدن اما نه با تو! نمیتونم حالمو به کلمه ها و جمله ها نزدیک کنم می دونم حال تو هم بهتر از من نیست هیچ حرفی واسه زدن ندارم اما ندیدی اونی که باید میدیدی رو... چقدر راحت گذشتی! 

به هر حال دیر یا زود دنیای کاغذیه من غرق می شد تو دریایی که قطره قطره احساسه من از تو ساخت مثل خودم... هنوز بعد اون همه تمرین شنا کردن و بلد نیستم غرق میشم و دست و پا نمی زنم واسه خفه نشدن... نه امشب نه هیچ وقت دیگه ای منو نمیشناسی انقدرام ساده نبود خط خطی های سیاه و سفید وجودم اگرچه وجودشو نداشتم که وجودمو ببینی!!! می دونی شاید مشکل اینجا بود که من چمونم از همون اول یه نفره بود با یه بلیط یه طرفه رو یه صندلی با دستبندهای چرمی! واسه همین حتی وقتی چشمامو می بستم همسفری کنارم نمیدیدم حتی تو خیال... دنیام این روزا زیادی داره واقعی میشه... کاش اینبار که چشمامو بستم دیگه بازش نکنم می خوام خواب قایقای رنگیه کاغذیو ببینم... 

 

از این رویای طولانی از این کابوس بیزاریم

از این حسی که می دونی و میدونم به هم داریم

از این که هر دو می دونیم نباید فکر هم باشیم

از اینکه تا کجا میریم اگه یک لحظه تنها شیم

نه می تونم از این احساس رها شم تا تو تنها شی

نه اون اندازه دل دارم ببینم با کسی باشی

دارم میسوزم از وهم تبی که هر دو می گیریم

از اینکه هر دومون با هم لب یک تیغ راه میریم

برای زندگی با تو ببین من تا کجا میرم

واسه یک روز این رویا دارم هر روز میمیرم

...

سالهای آواز ساری فاینال

یه چن روزی حالم زیاد جالب نبود این ورا نیومدم. معذرت. اینم آخریش...

ادامه مطلب ...

 

صدات میکنم تا همه بشنون جواب صدام غیر پژواک نیست 

 

من انقدر شکستم حس می کنم که هیچ ارتفاعی خطرناک نیست...

 

یه جوری دلم تنگ میشه برات محاله بتونی تصور کنی 

 

گمونم نمیتونی حتی خودت جای خالیتو تو دلم پر کنی 

 

سعی می کنم فردا تمومش کنم ادامه داستان رو.

سالهای آواز ساری(۳)

ساری سالها در شهر فریاندروس به دنبال او گست اما او را نیافت و ندید. ساری که زبان پروانه ها را می فهمید حتی از آنها هم پرسید آنها هم از دخترک بی خبر بودند. ساری بعد از سالها در میان مردم فریاندروس شناخته شده بود و در دل مردم آنجا جا باز کرده بود. ساری هر شب به خانه یکی می رفت و آواز می خواند و آنها غدایی برای خوردن و جایی برای خوابیدن به او می دادند. ساری گاه بچه های فریاندروس را با خود به جنگلهای مجاور شهر می برد. آنها را دور خود جمع می کرد و برایشان آواز می خواند و آنها با شنیدن آواز او شادمانه به جشن و پایکوبی می پرداختند. 

ادامه مطلب ...