آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

فریز!

      بعضی وقتا که داری جمع و جور می کنی دور و برتو وقتی اتاقت انقد میریزه به هم که انگار گم میشی وسط اون همه آشفتگی و هر چیو که بر میداری بدتر همه چیو به هم میزنی عقب عقب میای بیرون از اتاقو در و میبندی!!! 

شده واسه چند دقیقه فقط! 

سعی میکنی حتی به در اتاق هم نگاه نکنی! 

این روزا اینجوریه حال و هوام کلا همه چی فریزه. انقد شلوغ و به هم ریختس که حتی تو مغزم جا نمیشه! 

آرومم! 

عجیبه اما آرومم.

خیلی آرومتر از چند روزه پیش نمیدونم چرا... مث سوختگی درجه ۳ که دیگه عصبی نمی مونه واسه درد کشیدن!!! 

مثه به هوش اومدن تو اتاق ریکاوری! یه بی وزنی خاص... 

نمی خوام بجنگم دیگه نمی خوام! دوسش دارم! واقعا دوسش دارم! مهم نیست چی فکر میکنه... اینکه چی میشه به کجا میرسه مهم نیست. 

 یا اینکه چقد از قلبش سهم منه! حتی مهم نیست اگه حضورش رو تو زندگیم حس نکنم. دلی نیست یه حفره ی خالیه اما از یه هوای پاک پر شده یه نسیم خنک شاید دور شم فاصله بگیرم شاید... نفس کشیدن تو همین هوا واسم بسه حتی اگه دور شه اگه نباشه... با نفساش نفس می کشم...  

 

گاهی وقتا دلم میخواد وقتی بغض می کنم خدا از آسمون به زمین بیاد اشکامو پاک کنه  

دستم و بگیره و بگه اینجا آدما اذیتت میکنن! 

 بیا بریم...

خسته ام از حرفای تکراری از این لبخند اجباری...

حوصله حرف زدن هم ندارم... نه حس آهنگ گوش کردن هم نیست... سرم داره منفجر میشه هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییسسسسسسسسسسسسسسسسسسس...

آشفتگی

       چقدر سکوت رو دوست دارم. به آدم فرصت میده که نظم بده به آشفتگی ذهنش. گاهی وقتا تمام ذهنت رو میریزی به هم سعی میکنی خاطراتت رو دسته بندی کنی خاطره های خوب خاطره های بد! اما یه سرتیتر دیگه لازمه خاطره هایی که نه خوبن نه بد اما مث یه جرقه ان واسه یه فاجعه! 

اولین باری که اتفاقی باهاش برخورد داشتی؟ اولین باری که دستاشو رها کردی. اون روز که انقدر درد قاطی خونت کردی که راهی بیمارستان شدی یا اون موقع که رو تخت بیمارستان به هوش اومدی و فک کردی مردی! چقدر خوشحال بودی از کشف اینکه دیگه تو دنیا نیستی شاید از همون روز واسه همیشه مردی...

نه! اولین باری که بش گفتی نپرس و پشت سر هم سوال کرد یا خاطره های همین شکلی هی دسته بندی میکنی هی میریزیش به هم. دوباره چشماتو میبندی و سعی میکنی برگردی به یه خاطره ی قشنگ... خاطره ی قشنگ؟ حتی درست نمیدونی این خاطره بوده یا یه رویا... 

سعی میکنی تمرکز کنی اما باز یه سایه ی سیاه میبلعه همه آرامشتو.

ای بابا باز که خیس شدن چشمام... باز باید دور شی فاصله بگیری از افکارت چیزی که خوب یادش گرفتم سرپوش گذاشتنه رو تمام احساسم اینکه بغضتو قورت بدی و گوشیتو برداری به اولین کسی که دم دسته زنگ بزنی مثلا مهسا و شروع کنین به نقشه کشیدن واسه غافلگیری ندا و قش قش بش خندیدن!!! چقدر نقابم رو دوست دارم... شیطنتهای ریز و درشت و خندهای بلند بلند و راه رفتن رو جدولای کنار خیابون... 

وقت مناسبی واسه خیس شدن چشمام نیست ۱ ساعن دیگه مهمون دارم. این سکوت می خواد رو کنه دستمو! ولوم رو تا ماکسیموم میکشم بالا بیس موزیکم طوری تنظیم میکنم که موجش بشکنه این فاز سنگینو! 

نرو بمون تویی تموم باورم 

نگاه تو شده امید آخرم...