آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره...

خیلی وقته باز نکردم این حافظه ی پر از زخم و که چند خطه و فقط خودم میدونم زیپ شده ی چقدر لحظه ی تلخه... 

می دونم می خونی هنوز... 

حرف تازه ای نیست هنوز سر همون ۴۰۰ راهی که بست نشسته بودم نشستم با این تفاوت که کم کم دارم واس خودم اینجا آرامگاه می سازم... اینکه هر فصل جدیدی که باز میشه به ثانیه نمی رسه خشکیدنش... 

دارم همرنگ اطرافم میشم سرد ساکت خاکستری... 

دیگه از بعد از ظهرای جمعه بدم نمیاد تقویمم رو پر از جمعه کردم تنها آلبوم موزیک پلیرم فقط صدای شاهینه...

گفتی یه لیست درست کنم و توش بنویسم خوبها و بدها یادته؟ نوشتم نوشتم نوشتم 

اما فقط ستون بدها پر شد. 

افکارم ترتیب نداره درست نمیدونم اول چیکار کردم بعد چی شد یا اول من گفتم یا اون!!! اصن از کجا شروع شد این قصه ی تلخ؟ 

خدا کجای قصه ی من خوابش برد و تک و تنها وسط جاده رها شدم؟؟

 

 

 

واسه من که پنجره یه آرزوی مبهم بود ولی تو پنجره باش و تمومم دیوارت... 

ببخش منو اگه بوی زخم چرکینم و زجه های کبودم میشه موجب آزارت... 

دیگه صدای گریه ی بی وقتم نمیشکنه سکوت سرد و پر از انبساط افکارت...