ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
حرف زدن واسم سخته مخصوصا اگه بحث حول محور زندگیم بچرخه... بر خلاف خیلیا که دوست دارن برگردن عقب به روزای بی دغدغه ی بچگیشون اما من حاضر نیستم حتی یک ساعت برگردم عقب.
دلم میخواد بگذره پیش بره و زودتر برسم به اون ساعتی که بدونم این آخرین باریه که چشمامو می بندم آخرین باریه که پر از دلهره و اضطراب میشم... شاید اگه حضور یه فرشته ی کوچیک نبود... اگه معصومیت تو نگاش زنجیرم نمی کرد... اگه حس نمی کردم که نیاز داره که باشم منتظر رسیدن اون ساعت و اون روز نمی شدم
هیچ آرزویی واسه خودم ندارم هیچی همیشه تو جمع دوستام اونی که از همه منطقی تر فکر میکرد و عقلانی ترین راه حل رو پیشنهاد می کرد من بودم. کسی که جمله ی همه چی درست میشه زندگی روز خوب هم زیاد داره! سعی کن خوش باشی و از زندگیت لذت ببری. ازش شنیده میشد من بودم و هستم هنوز هم وقتی وارد جمع میشم سعی میکنم شادترین و قشنگ ترین لحظه ها رو واسه اطرافیانم درست کنم... اما خودم همینم دختر شاد و پر جنب و جوش با شیطنتهای بچه گونه ای که خیلیا فک میکنن ذاتیه و ازشون فقط جمله ی خوش به حالت رو میشنوم این خود منه...
خود ریما!
پر بغض. خسته. دلگیر از همه ی دنیایی که آدم بودن و محکوم می کنه. دلگیر از خدایی که هیچ وقت خدای من! صداش نکردم خدایی که دلم واسش لک زده و می دونم نمی تونم داشته باشمش. خرچنگهای مرداب و چه به پرواز!
کاش می دونستم نردبونی که میشه ازش بالا رفت و از این هوای مسموم گذشت و رسید به هوای پاک و بی دغدغه و با ولع کشیدش تو ریه کجاست...
کاش منم میدونستم . میشناختم این نردبونه رو ...