آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

مث پاییز

با وجود سرمایی که موذیانه به دست و پام میپیچید دلم نمیخواست از رو نیمکت پارک بلند شم کهنه ترین خاطره هامو ورق میزدم و باز از ترس اینکه برسم به قسمتی که واسه همیشه توش گم شدم دست فکرمو رها کردمو دنبال نگاهم راه افتادم. 

یه کم اونورتر یه پیرمرد و پیرزن رو نیمکتی که با یه پتوی نازک پوشونده بودنش نشسته بودن با یه فلاکس چای و یه کم بیسکوییت بود فک کنم. غرق تو دنیای خودشون بودن. خیلی راحت میشد عشق و تو چشماشون دید. وقتی به هم نگاه میکردن چشماشون برق میزد... وقتی آقاهه نگران و حراسون شنل رو میکشید رو شونه ی خانومش یا وقتی خانومه فنجون چای داغ و میذاشت تو دست همسرش و دستای اونو تو دستاش میگرفت... چه دنیای قشنگ و آرومی داشتن... نمیدونم چه مدت نگاشون میکردم به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و صورت من غرق اشک بود. اونا رفته بودن و من تمام تاریکیمو ورق زده بودم... 

چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو؟؟؟ 

گاه می اندیشم...

نظرات 1 + ارسال نظر
Haamed چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ http://www.haamed.blogsky.com

چه زیبا حست رو در نوشته هات جاری کردی
بخوای نخوای دست خودت نیست لینکت کردم
ممنونم که به من سر زدی

ممنون لطف داری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد