آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

رخوت

کل امروز و رو کاناپه روبه روی تلوزیون نشسته بودم و به صفحه اش خیره شده بودم اما هیچی نمیدیدم! کنترل دستم بود و شبکه هارو بی هدف شخم میزدم. 

حوصله هیچی و ندارم خطامو خاموش کردم و تمام پرده های خونه رو کشیدم و اومدم سراغ لبتابم همه جا تاریک و سرده این بارون یک ریز هم که دس از سر دل ما بر نمیداره...

نمیتونم تمرکز کنم هزار و یک سوال بی جواب یک طرف و من طرف دیگه قدرت تفکر و انتخاب رو از دست دادم انگار سر در گمم تو این برزخ بی انتها و لحظه ها رو یکی بعد دیگری به گذشته پیوند میزنم و به ساعتهای نرسیده چشم دوختم شاید معجزه ای... 

اما کدوم معجزه؟ اصن معجزه بشه که چی؟ که چی تغییر کنه؟ من یا سرنوشت؟ 

چقد تلخم... 

یه وسوسه گاهی تو سرم جون میگیره رشد میکنه مث یه علف هرز و یه دفه می خشکه یه زمزمه... برای همیشه رفتن... 

تو شب گم شدن و به هیچ جا رسیدن اما باز این من و میکشم دنبال خودم منی که مدتهاست قلبی تو سینش نمی تپه منی که یه تیکه ی بزرگ وجودشو یه جا جاگذاشت و هر چی موند رو چال کرد... 

دلم برای خودم تنگ شده... حتی اشکها هم رمقی ندارن واسه جاری شدن... 

 

هر کسی هم نفسم شد 

دست آخر قفسم شد 

من ساده به خیالم که همه کار و کسم شد... 

اونکه عاشقانه خندید 

خنده های منو دزدید 

پشت پلک مهربونی خواب یک توطئه میدید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد