آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

از چی بگم؟؟؟

چند ساعتی هست که این صفحه ی سفید رو به روم بازه و دارم نگاش می کنم نمی دونم چی بگم که سبک شه این بغضی که داره خفم می کنه... انقد از خودم دور شدم که یادم نمیاد کیم... راس میگی باید با خودم کنار بیام... از دیشب تا حالا دارم لیست میکنم خوبها و بدها... چیزی ندارم تو ستون خوبها بنویسم نمی دونم چی می خوام فقط می دونم اینی که هست و نمی خوام... یادم نمیاد همه اون خوابای قشنگو کجا چال کردم... می دونی مث آدمی ام که داره تو باتلاق فرو می ره اما دست و پا نمی زنه چون بیرون باتلاق کسی منتظرش نیست. 

یا شاید میترسه بیاد بیرون! 

یا شاید یه نیلوفر روی آبه... 

خسته ام... 

از خودم... 

تو بال بسته ی منی من ترس پرواز تو ام... 

برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم؟؟؟

نظرات 3 + ارسال نظر
Haamed دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:51 ب.ظ http://www.haamed.blogsky.com

درست مث من که خودم رو از یاد بردم.
ولی آدمی به هر چی فکر کنه، اونو بیشتر به سمت خودش میکشه.
حالا هر چیزی که باشه.

ای بابا تو چرا؟؟؟

فراز سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ب.ظ


نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است......
آیدا جونم یه ذره هم به آسمون نگاه کن،تا ابد هم اگه اینطوری پیش بری زندگی همینه که هست !!

کاش پیشبرد خیلی چیزا دست من بود فراز...

helma یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:14 ق.ظ

پاشو از باتلاق بیا بیرون بینم کارو زندگى داریم
م پشت درختا منتظرتم
(منو بگو خاستم ترو ذوقیده کنم)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد