آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

همه چی سفید سیاهه چیزی رنگی نی!

هیچی بدتر از این نیست که یکی بخواد زندگیتو نجات بده که خیلی چیزا رو ندونه! که ندونه دردتو و  خودشو به آب و آتیش بزنه و تو نتونی هیچ کاری کنی. مجبوری فقط نگاش کنی. 

که دائم تحسینت کنن بین حرفاشون و بگن که خوبه دلت دسته خودته و احساست درگیر نیس! ضربه ی روحی نمی خوری خب! 

که بغض گلوتو چنگ بزنه وسط جمع و بگن و بگن و بگن از دردایی که نمی فهمنشون و تو جای زخماشو پنهون میکنی. نتونی یه کلمه حرف بزنی که نریزه اشکاتو جاری نشه اون یه ریزه غروری که مونده. که نشکنه اون بت سنگی و محکم تو باور اونایی که بی منطق دوستت دارن! که خورد میشن اگه ببینن که شکستم... آخه زخمای من زخمن فقط اما میکشه اون فرشته ای رو که میشینه رو شونه هات که همیشه مراقبت باشه. 

همیشه وقتی تو همچین مخمصه ای گیر میفتم و بغض خفه ام میکنه، یه لحظه چشمام و میبندم و به خنده دارترین جکی که شنیدم فکر میکنم و بعد با یه جمله طوری مسیر بحثو عوض می کنم که آب از آب تکون نمی خوره! 

اما دیروز هر چی فک کردم هیچی خنده دار تر از اشکای من وسط جمعی که همه توش قهقهه می زدن نبود وقتی آروم سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت کسی نیست مگه نه؟ این دلی که من میبینم واسه هیشکی نمی زنه غیر خودش!!! و من تنها بهونه ای که از جمع فرار کنم تماشای رگبار دیروز بود که بدوم زیر بارون و زار زار گریه کنم... چقد بغض داشتیم من و آسمون! چه به موقع بارید که بتونم اشکامو لا به لای اشکاش پنهون کنم... 

باورم نمیشه... 

این من نیستم! 

من یه دنیا رویا دشتم! روزای آفتابی و روشن که هیچ وقت شب نداشتن. درختایی که رنگ پاییز و ندیدن! نه! 

این نمی تونه امروز من باشه. 

کابوسهایی که جون می گیرن و خیلی وقته تو خوابهام حبس نیستن! شبایی که انگار منتظر صبح نیستن و درختای لخت و بی برگ تو دستای حریص باد... 

خودم خواستم. می دونم. هیچ کس مقصر نیست... سرنوشت؟ 

نه این فقط یه گریزه واسه فرار از خلاف پیچیدن تو فرعی به بهونه ی میون بر زدن!  

مدتهاست دارم فکر میکنم تمام مسیر و دوباره مرور می کنم کدوم فرعی؟؟؟ کجا؟؟؟ نه هیچی نیست تو یه جاده ی شبزده ام. یه جاده ی باریکه یه لاینه که نه بریدگی داره نه فضای دور زدن!!!

 

من مردم یا زنده ام دقیق نمی دونم! 

یه زمین خورده خاکی از دنیا به دورم... 

بخیال زندگی شدم که پر پیچ و خمه 

رسیدم تهش کشیدم بیرون کل زیر و بمش!

نظرات 5 + ارسال نظر
Haamed شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ http://www.haamed.blogsky.com

آخ که حرف دل منو زدی. خیلی بده توی این موقعیت قرار گرفتن و نشه چیزی بگی و یا از خودت دفاع کنی

یا تظاهر کنی به اینکه همه چی آرومه تو چقد خوشحالی!!!

bhzd سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:51 ب.ظ

ریما
با نوشتهات احساس نزدیکی میکنم
انگار اینا تو دل منم بوده ولی من نمیتونسم به این قشنگی بیان کنم

همه ی ما یه دنیا درد داریم تو دلامون که بیشترش مشترکن...

مریمی چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ http://www.ghasreabi.mihanblog.com/

سلام ریما جان.وبلاگ خوبی داری.خوشحال میشم به وبلاگ ما هم یه سری بزنی.درضمن من مامان پریا هستم

سلام ممنون که سر زدی لطف داری چشم

payamtha سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:28 ق.ظ

عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود یه شیرینیه تلخ

ممنون که سر زدی پیام

مرتضی دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:33 ق.ظ http://lovedesign.blogsky.com/

سلام مرسی که بهم سر زدی
پستاتو خوندم خیلی غمگینانه بود
نمیدونم چرا حس میکنم تو هم مثل خودمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد