آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم!

دیدی وقتی همه نیروتو جمع میکنی که دوباره رو پا بیستی و همه ویرونه ها رو از نو بسازی یه دفه ی زلزله ۸۰۰ ریشتری هر چی ساختی آوار میکنه رو سرت؟ 

اینروزای من زیر آوار دست و پا زدنه! هنوز هم نمیدونم واس چی دارم جون میکنم؟؟؟ 

خیلی وقته همه چی داغونه و دایورتش کردم رو هم چی آرومه.باز نکردم این صفحه رو که حرفی نزنم... نشد... 

هه... 

انقدر همه چی ریخته به هم که حتی نمیدونم دقیقا مشکل کجاست... شبیه جزامیهایی شدم که در به در دنبال کرم پودر با پوشانندگیه بالا میگردن!!! وسط این همه کابوس دنبال رویا میگردم و روزام پر میشه از اگه میشد... حق با توست روحه بیمار تو یه جسمه کرایه ای! که تازه رو به تخریبه چقدر پی داره مگه واسه بازسازی؟؟؟ 

نمیدونم... 

دارم بو رخوت میگیرم و بر میگردم تو همون کویری که ازش اومدم... از ماسکها خسته شدم نمیدونم قراره به کجا برسم... چقد دیگه دووم میارم و چیو میخواد بم اثبات کنه! میخواد بگه هر چقدر هم پرو باشم باید بشکنم؟؟؟ یعنی نمیشنوه صدا خورد شدن استخونامو؟ باشه هنوز نفس میکشم بازی و ادامه بده... فقط نخواه برسم به جایی که خودت هم روت نشه بگی این جونور کثیف و من خلق کردم... نمیخوام به این فکر کنم که چقدر میتونم پست باشم هنوز به آغوشت ایمان دارم!!! مسخره اس نه؟ هنوز منتظرم معجزه کنی! آره همون طور که چشم به هم زدم و همه رویاهام رنگ کابوس گرفت... از خوابیدن میترسم و آرزوهامو ازت پنهون میکنم... میترسم ازم بگیریش... کاش هیچ وقت نفهمی چقدر................ 

بیخیال... 

هه 

مث همیشه! 

تو سفره مون همیشه سین ستاره کم بود 

همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود! 

تو بازیه کلاغ پر هیشکی نشد برنده 

قصه ی ما همین بود پرنده بی پرنده...

نظرات 4 + ارسال نظر
Haamed دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ق.ظ http://www.haamed.blogsky.com

چه جالب. وقتی این پست رو خوندم انگار نوشته های خودم هست ولی از زبون کسی دیگه. خیلی از چیزهای ما مثل هم هست.
منتظر معجزه نباش چون من هم سالها منتظر معجزه بودم و روز و شب باهاش حرف میزدم. ولی هیچوقت هیچ کاری نکرد
باید خودمون کاری بکنیم. هیشکی به داد هیشکی نمیرسه. اونی که بهت نزدیک تره همون بزرگ ترین ضربه رو بهت میزنه.
باور کن من قسط دارم.اگر قسط نداشتم و پولی هم برای خروج از ایران داشتمفبلند میشدم میرفتم.راه می افتادم پای پیاده.دوست دارم در دل طبیعت باشم و در اون بمیرم.دیگه از این به قول خودت جون کندن های بیخود خسته شدم.دیگه از این شهر و مردمش و هیاهوی اون و دم و دودش خسته شدم.فقط کاش میشد برم و هیچ مرزی جلودار نبود.
کاش

مث انکه وسط این جاده هممون نفس بریده ایم... دردا رنگاشون فرق داره اما همشون درد دارن!!!

مرتضی دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ق.ظ http://lovedesign.blogsky.com/

خیلی دلم میخواد بدونم مشکلت چیه
من همیشه دوست داشتم ودارم مشکلات دیگرانو حل کنم
البته اگه بتونم

مچکرم!

مرتضی دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ http://lovedesign.blogsky.com/

بیشتر آدم ها زمانی نا امید میشوند که چیزی به موفقیتشون نمونده
تو هم ناامید نشو خدا کمکت میکنه
خدا هیچ دری رو بی حکمت باز نمیکنه اینو بدون
اینا همش امتحانه

خیلی وقته از کلاسش زدم بیرون اونی که سعی میکنه امتحانش کنه فقط ی سایه اس...

reza دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ب.ظ

سلام......
از پشت شیشه های بزرگ دلتنگی گریه میکنم و آرزو میکنم که کاش برای یک لحظه فقط یک لحظه آغوش گرمت
را احساس کنم ، میخواهم سر روی شانه های مهربانت بگذارم تا دیگراز گریه کم نشوم . تو مرا به دیار محبتها
بردی و صادقانه دوستم داشتی پس بیا و باز در این راه تلاش کن اگر طاقت اشکهایم را نداری . در راه عشقی
پاک تر و صادقانه تر، زیرا که من و تو ما شده ایم پس نگذار زمانه بیرحم دلهایی را که از هم جدا نشدنی
ست را به درد آورد دلم را به تو دادم و کلیدش را به سوی آسمان خوشبختی ها روانه کردم چه شبها که تا
سحر به یادت با گونه های خیس از دلتنگی ها به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس کشیدم
پس تو ای
سخاوت آسمانی من ، مرا دریاب که دیوانه وار دوستت دارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد