آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

حباب!

درست نمیدونم ساعت چنده ساعت ۶ صبح بود خوابیدم فکر کنم... از وقتی چشمامو باز کردم همینطوری تو تختم... خوابم نمیاد نمیدونم شاید هم خوابم الان! چندتا تماس و صفحه ی سایلنت گوشی... انگار منتظر یه شماره خاصه! اتاق تاریکه بیرون نمیدونم چه خبره ار اینکه کی کجاس خبر ندارم. ه چندبار پشت در صدام کرد گفتم حالم خوب نیست حواست به همه چی باشه میخوام تنها باشم... 

همه چیز برگشت به حالت قبل و این حباب دوست داشتنی ترکید بلاخره! تو تنهاییام امن ترم انگار نمی خوام نقش قهرمان قصه رو بازی کنم و بگم با بهترین آزروها!! خدانگهدار عشقم... میدونم جای خالیت به این راحتیا پر نمیشه... میدونم دلم دق میکنه اگه باور کنه دیگه نیستی یا دستات واسه یکی دیگه ست یا تمام ثانیه های نبودنم و یه اسم دیگه پر کنه... یا ...

دوتا تیکه ی نا هماهنگ پازل... دو تا آدم اشتباهی تو زندگی هم... 

ااااااااااااااه 

چی میخوان این اشکا از چشمای من؟؟؟ هه! میخوان شکستنم و به رخم بکشن؟؟؟ یه جوریم... 

سرم هنوز درد میکنه... میخوام بالا بیارم همه عطش داشتنتو... 

چرا به بار نمیشینه این بغض... هیییییییییییسسسسسسسسسس آروم باش ریما... این درست ترین اتفاقی بود که باید میفتاد!!! 

کاش هیچوقت دیگه به پشت سرت نگاه نکنی عشقم... اینقدر موفق باش که به دلم بقبولونم که ارزشش رو داشت کندنت... دارم دور خودم پیله درست میکنم یا پروانه میشم یا پوچ!  

 

 

یه چیزی مثل یک رویا حقیقت داره و اینجاست  

یه حس خوبی از بودن که هم دیروز و هم فرداست  

ندونستم چی شد اما توی هر لحظه گیر کردم 

 

همیشه قصه سرعت بود ولی انگاری دیر کردم... 

 

میگن بد جوری دیوونم! 

 

مگه دیوونه آدم نیست؟؟ 

 

آخه غم داره می خنده تحمل کردنش کم نیست 

 

چرا دنیا نمیسته؟؟ بیاد و همسفر باشیم؟ 

 

بگو تا کی باید دنبال رویا در به در باشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

دیگه تاریخ و تقویم و صدای تیک تیک ساعت 

 

یه جورایی بهم میگن گذشت از ما بخواب راحت... 

 

دیگه حالا با این حال و با این دو تا چشه قرمز 

 

یه جور بی رحم مجبورم  

 

بگم خوبم...

 

 بگم جونم ... 

 

بگم عشقم... 

 

خداحافظ... 

...................................................

نظرات 2 + ارسال نظر
Haamed جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ http://www.kermashan.blog.ir

خواهش میکنم دوست من. من هرکی رو لینک کنم همیشه بهش سر میزنم.
منم خیلی وقتا به خودم میگم " از من گذشت دیگه بشین سر جات " درست عین چیزی که شما نوشتید.
به نظر من هر چیزی سن خاص خودشو میخواد وقتی گذشت حتی اگر به دستش آوردی، دیگه اون حس و حال گذشته نیست.

مچکرم!
آره این قانون مزخرف این دنیاست وقتی پر از اشتیاقی پشت حصار تنها دستاوردت حسرته و وقتی رد میشی از لا به لای سیمهای دوخته شده به هم تمام بدنت تیکه تیکه ست و دیگه نبضی واسه زندگی کردن با رویای محقق شده ات نمیزنه...
این قانونشه!
هه!

مهدی سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 05:15 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

من اصلا از نصیحت کردن متنفرم دوست هم ندارم کسی نصیحتم کنه واسه همین من الان نصیحتت نمی کنم اصلا فقط یک نکته ی جال اینه که این دوتا پازلی که می فرمایید اگر با هم ازدواج می کردند چنان از هم متنفر می شدند که موقع جدایی به همین اندازه ای که تو غم داری احساس شادی می کنن حتی از این هم بیشتر پس عاقلانه فکر کنیم خوشا به حالت

mochakeram. Qabele shoma ro nadare!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد