آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

سالهای آواز ساری(۱)

دیشب کتابخونه قدیمی بابا رو زیر و رو می کردم که دوباره پیداش کردم و خوندمش... 

دنیایی که به تصویر کشیده رو خوب میشناسم همینطور ساری رو فک کنم واسه دوستام هم آشنا باشه! 

*** 

 

 

همه چیز بود و هیچ چیز نبود! 

گاه زندگی بود و گاه نبود. گاه آدما بودند و قصه میساختند گاه نبودند و زمین بدون قصه و افسانه بی درد سر و بی هیجان عمر می کرد و هی دور خورشید می چرخید تا شاید زمانی مثل پروانه بسوزد و از بین برود. در جایی دور از همه جا اما نزدیک به خدا جایی که درختان حسی نداشتند و هر گلی فرسنگها از عطر خود دور بود و بلبلان بلد نبودند آواز بخوانند مردمی زندگی میکردند که فقط خواب می دیدند...

تشنه ی خواب بودند. ثروت آنها خواب بود با خوابها و رویاهایی که می دیدند میتوانستند راه بروند نفس بکشند و زنده بمانند. شبها هر خوابی که میدیدند فردا صبح همان کار را با ایمان به همان خواب انجام می دادند. 

یک شب خارین ماهیگیر توانا خواب دیده بود که پسرش را به دریا برده و در وسط دریا او را به کوسه های بی رحم و خشن سپرده. صبح وقتی خارین از خواب بیدار شد بدون هیچ حرفی دست پسرش را گرفت. او را به دریا برد و در وسط دریا میان کوسه های گرسنه رهایش کرد و به خانه برگشت. از آن روز به بعد دیگر خارین بچه دار نشد و زنش گاهی بی خبر از او به کنار دریا می رفت تا شاید پسرش دوباره متوبد بشود و از دل دریا بیرون بزند. اما دریا با همه بزرگی و عظمتش این را نمی فهمید و هر بار با موج سنگینی او را از ساحل دور میکرد.  

شبی دیگر دافای پیر در خواب دید عاشق شده عاشق زنی سیه چرده و سفید مو. زود از خواب پرید و اطرافش را نگاه کرد کسی آنجا نبود. افسرده شده بود. او که در عمرش تا به حال از کسی خوشش نیامده بود او که حتی با مورچه ها هم دشمن بود و هر روز توی لونه ی آنها شربتی از سم می ریخت و هر بار که به جنگل میرفت آهوی چشم طلایی شکار میکرد و در خانه اش با سر آهوها کلکسیون درست می کرد حالا باید آخر عمری عاشق میشد! عاشق زنی که فقط در خواب دیده بود... 

عصایش را برداشت و آهسته آهسته راه افتاد تا به جایی برود که قرار بود آن زن سیه چرده و سفید مو را ببیند. پنج شب و روز در راه بود بدون آب و غذا بی هیچ مکث و درنگی. وقتی که به جایی که در خواب دیده بود رسید ایستاد قامت راست کرد و با دقت اطرافش را تماشا کرد. همه چیز شبیه همان جایی بود که در خواب دیده بود. کوهی از مورچه. درختانی پر از لونه ی مار.اما از آن زن خبری نبود. هر چه گشت کسی را در آن اطراف ندید. منتظر نشست. به یک نقطه زل زد. دو روز همان طور ماند و حتی پلک هم نزد. 

میترسید زن در فاصله ی پلک زدن او از آنجا بگذرد و دیگر نتواند او را ببیندو عاشق نشده بمیرد. روز سوم زنی با همان چهره ظاهر شد. سفید موی و سیه چرده با دامنی از تورهای سفید که خفاشها از آن آویزان بودند. دافای پیر عاشق شد و مرد و دیگر هیچ کس او را ندید. 

مردی به نام سوزار بود که وقتی که میخوابید توی خواب مدام بو می کشید. مثل سگ انگار در خواب به دنبال چیزی می گشت و وقتی بیدار می شد ادامه ی خوابش را می جست. در عالم بیداری سوراخ سمبه ها را بو می کشید و هیچ چیز نمی یافتو همیشه گرسنه اش بود. از بس بو کشیده بود دماغش گوشت اضافی آورده بود. مردم اسم او را دماغ گوشتی گذاشته بودند. 

مردم آن سرزمین بدون خواب هیچ بودند و احساس میکردند زندگی شان به بیهودگی میگذرد. اصلا کارشان این بود که بچه دار شوند تا بچه هایشان برایشان خواب ببینند. اگر کسی یک شب در خانه خواب نمی دید آن خانواده بی حس می شدند و بعد از چند روز به خاطر بیکاری و گرسنگی شدید از بین می رفتند. 

این سرزمین در هیچ دوره و زمانی با هیچ اسمی انس نگرفت. در هر دوره اسمی داشت. هاوایی . ونسی. آستارا. ماکوندو. مولوخ. نهر. ناراین. هاوایی. آراللوی کوچک. هفت تپه. کورنت و اسمی که تازه با آن آشنا شده بود فریاندروس بود. شهر فریاندروس تاریخی نداشت. تاریخش قصه های لیلی و مجنون. خسرو و شیرین. دیو داد و ناصر. شهر تراوا. پرومته رستم و سهراب قصه ی باد صبا و مریم. قصه ی امیر ارسلان و افسانه سپهر و سهره و داستان حسنک وزیر و قصه ی هزار و یک شب... 

در فریاندروس میان بوته های وحشی. لای سنگهای زمخت در عصاره بخار آب دریا بوی قصه و افسانه شنیده می شد. فریاندروس جایی بود که همه ی جاده ها راهها و همه ی دریاها به آنجا ختم می شد. هیچ چیز فریاندروس مثل جاهای دیگر نبود. نه رنگ آبش. نه رنگ آبش. نه خواب مردمش و نه حرفهایش. ولی یک چیزش شبیه بقیه جاهای دیگه بود. مثل جاهایی بود که پادشاهی. ملکه ای. رء ی س ج. مهوری دارند. 

در فریاندروس هم پادشاهی بود که با کمک سوسکها مارمولکها و نگهبانیهای همیشه هوشیارش همه چیز را زیر نظر داشت. اسمش سودای پادشاه بود. او پیر بود و پیر به دنیا آمده بود. خودش هم نمی دانست چقدر سن داشت. اما این را می دانست که به اندازه ی مردابی که یک زمان دریا بود عمر کرده. 

کار اصلی او درست کردن قفس بود! با نی قفس درست می کرد و به مردم آنجا می فروخت. سودای پادشاه با اینکه توی قفسهایش گاهی هم گل پرورش میداد واهمه داشت از اینکه کسی عاشق شود یا مهر بورزد یا با کس دیگری دوست شود. سودای پادشاه در بعضی از قفسهایی که می ساخت قاصدک نگه می داشت و نمی گذاشت پیامی یا خبر خوشی در شهر پخش شود. تا آن زمان هیچ قاصدکی با خیال راحت نتوانسته بود در هوای نم دار و گرم شهر فریاندروس با نسیم امواج دریا پرواز کند. سودای پادشاه آنها را با تور می گرفت و توی قفس زندانی می کرد. بعد از مدتی قاصدکها پژمرده می شدند و کف قفس از حال می رفتند و پیام یا خبر خوششان در زبانشان میمرد. 

شودای پادشاه هر وقت می خواست دستوری صادر کند و یا کسی را به دریا میان کوسه ها تبعید کند روی صندلی که میان دو کوه بنا شده بود مینشست و حکم می راند. آدمهای او همیشه بین مردم میپلکیدند. شبها مخفیانه آب دریا را می دزدیدند و در خانه هایشان انبار می کردند تا روز مبادا مردم بتوانند از آن ماهی بگیرند و شکم خود و زن و بچه شان را سیر کنند و روزها به نگهبانی مشغول می شدند.  

ساری پسر بچه ای زیبا و خوش صدا بود که تازه سر و کله اش در فریاندروس پیدا شده بود. کسی نمی دانست پسر کیست و از کجا آمده است. او نه... 

 

خسته شدم! بیشتر عصبی... بقیه شو فردا تایپ میکنم شاید هم امشب آخر شب...  

آشناس نه؟ فریاندروس! سودای پادشاه و نگهباناش.

نظرات 4 + ارسال نظر
Haamed جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ب.ظ http://www.kermashan.blog.ir

جالبه. تابحال نخوندم.

مهدی شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ق.ظ http://spantman.blogsky.com

آره خیلی جالبه عجب داستان پر هیجانی بود چه فضایی داشت این و از کجا آوردی عزیزم؟

از تو کتاب خونه بابا!

مهدی شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ق.ظ http://spantman.blogsky.com

من به نوبه ی خودم تبریک می گم و تشکر می کنم از این همه اراده ی ملی شما در راه آپ نمودن وبتون

استدعا دارم!

[ بدون نام ] شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ق.ظ

ودیگرهیچ....شایدوقتی دیگر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد