آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

سالهای آواز ساری(۲)

ساری پسر بچه ای زیبا و خوش صدا بود که تازه سر و کله اش در فریاندروس پیدا شده بود. کسی نمی دانست او پسر کیست و از کجا آمده است! او نه پدری داشت نه مادری و هیچ کس هم به دنیا آمدن او را ندیده بود و کسی نمی دانست که ساری از چه کسی حرف زدن را یاد گرفته بود. خیلیها خیال میکردند که او فرزند دریاست و بعضیها گمان می کردند که او از آسمان آمده است و برخی او را روییده از زمین می پنداشتند. 

ساری خودش هم نمی دانست از کجا آمده است فقط می دانست که همیشه پسر بچه بوده و به همان سن و شکل هم باقی مانده بود. کار هر روز و هر شب او خواندن شعرهایی بود که خودش آنها را میساخت. از خواندن آواز لذت می برد و هیچگاه خسته نمی شد. گویی خدا جانش را با نغمه و آواز سرشته بود. حتی ساری نمیدانست آن صدای خوش را از چه کسی به ارث برده بود. 

ساری وقتی میخواست شروع به خواندن آواز کند اول کمی زیر لب زمزمه می کرد. انگار شعرش را مزه مزه می کرد بعد یواش یواش صدایش را بلند می کرد و بعد کم کم آوازش به اوج می رسید و یک دفعه در اوج خاموش می شد. 

از وقتی که ساری در فریاندروس پیدایش شده بود همه خوابهای خوب و خوشی می دیدند. دیگر کسی نبود که با دستهای خودش فرزند دلبندش را بکشد. دیگر کسی خواب کوسه های گرسنه را نمی دید. دیگر کسی خواب مارمولکها و سوسکها را نمی دید. 

ساری وقتی آواز میخواند دو فرشته از دو طرف صدای او را میگرفتند و در فریاندروس پخش می کردند. آواز ساری هوا را میشکافت و نور را در هم می ریخت. ساری نه ارکستری داشت و نه در موقع خواندن سازی با او همراهی می کرد. وقتی ساری می خواند دریا با امواجش آهنگ می ساخت بادها سوت می زدند بال زدن پروانه ها و خش خش برگ درختان موسیقی آوای ساری بود. 

ساری وقتی می خواند صوت او بال می گشود و در آسمان فریاندروس اوج می گرفت و مردم را از خواب بیدار می کرد. او که لباسهایش از برگهای خوش بوی درختان بود و صدایش آغشته به بوی عطر تمام گلهای دنیا هر صبح که از خواب بیدار می شد توی شهر می گشت و آواز می خواند و روزی چند بار فریاندروس از آواز و نغمه های ساری پر و خالی می شد. آن وقت پروانه ها بالای سر او به پرواز در می آمدند و پرندگان جان میگرفتند. سای به خانه ی همه ی مردم شهر سر می زد و وقتی خسته می شد همان جا می ماند و به خواب می رفت و فردا صبح راهی جای دیگری می شد. 

ساری یک روز به خانه زنی که نوزادش همیشه در حال گریه کردن بود رفت. مادر بچه اشکهایی را که مث سیل از چشمهای بچه اش جاری بود توی شیشه می ریخت و نگه می داشت تا اگر روزی اشک بچه اش خشک شد چشمهایش کور نشود. تمام خانه پر بود از شیشه های اشک کودک! ساری کمی پیش بچه نشست. دستی به صورت او کشید و او را متوجه خود کرد. اما مادر اعتنایی به او نکرد و رویش را از ساری برگرداند و برای بچه اش لالایی به سبک خودش لالایی خواند. ساری یواش یواش زمزمه کرد... 

لالا لالا گل زیبای آبی 

گل پاک و سپید آفتابی  

به آواز تمام جویباران 

برایت می سرایم تا بخوابی 

توی گوش بچه خواند کودک کمی آرام گرفت و با چشمان عسای اش ساری را تماشا کرد. ساری صدایش را بلند تر کرد. اشک چشمان کودک قطع شد. مادر شیشه اشک را کنار کشید و خوشحال شد و عقب نشست و سراپا گوش شد. صدای ساری از لای درزهای در اتاق و از لای شکاف پنجره بیرون زد و پروانه ها خیلی زود دور خانه آن زن را گرفتند و عطر گلها را پخش کردند. سوسکها به سوراخهای خود خزیدند. مارمولکها از دیوارهایی که به آن چسبیده بودند زمین افتادند و دمشان کنده شد و به رقص در آمدند. 

ساری آواز می خواند با صدای بلند و با تمام حنجره اش. با تمام نیرویی که در بدن داشت پر احساس. نرم و لطیف. کم کم صدای ساری وجود کودک را پر کرد گهواره اش یک دفعه شروع به تکان خوردن کرد و آرام به خواب رفت. کودک در خواب به پرواز در آمد و به تندی رشد کرد و بزرگ شد. با به خواب رفتن کودک آواز ساری خاموش شد. مادر کودک جلو ساری زانو زد و گفت صدای تو معجزه می کند دارویی است برای گریه های کودک من.صدایت را به من می فروشی ساری لبخندی زد و گفت مادر من صدایی ندارم که بفروشم این صدای خداست که از حنجره من می شنوی. 

مادر غمگین شد و گفت پس من چه باید بکنم با گریه های بچه ام در روزهای بی پایانی که می رسد و صدای تو نیست؟؟؟ ساری گفت من می آیم هر زمانی که کودکت گریه کرد من با صدایم می آیم. مادر از شادی به گریه افتاد و گهواره کودکش را در آغوش گرفت و وقتی برگشت دیگر ساری را در اتاق ندید. سوسکها خبر از زیر زمین به سودای پادشاه رسانده بودند و گفته بودند پسر بچه ای با آوازهایش مردم را شاد می کند. مارمولکها از رساندن خبر عقب مانده بودندو به همین خاطر مجبور شدند ساعتهای بعد را مدام پشه بخورند و پشه بخورند. سودای پادشاه حرف سوسکها را هم جدی نگرفت و به کار ساختن قفس مشغول شد و جلو سوسکها فضله گوسفندان را ریخت تا بخورند و چاق شوند. 

ساری توی شهر برای خودش می گشت و آواز می خواند و پروانه ها صدای او را با بالهایشان پخش می کردند و بعد صدا و آواز در فریاندروس جریان پیدا می کرد و به همه چیز آهنگ می داد. ساری وقتی از کنار پیرزنی که به دیوار تکیه داده بود و کاسه گدایی به دست گرفته بود می گذشت ایستاد نگاهی به پیرزن انداخت زخمی عمیق پیشانی پیرزن را پوشانده بود. پیرزن در خودش مچاله شده بود ناله می کرد و اشک می ریخت. درون کاسه اش عنکبوت لانه کرده بود و هیچ موجود زنده ای در اطرافش نفس نمی کشید. ساری کنارش نشست. پیرزن وقتی ساری را در کنار خودش احساس کرد تکانی خورد و سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. 

از او خوشش آمد لبخندی زد یکدفعه کاسه از دستش افتاد و شکست و تار عنکبوت از هم گسست. ساری چشمانش را بست و شعری را با آوازی روشن مثل آفتاب و صدایی زلال و صاف مثل رود جاری زمزمه کرد. وقتی صدای ساری به گوش پیرزن رسید یکباره موهای سفید زن سیاه شد مثل گیسوان دوران جوانی اش. در دهانش دندانها به تندی رشد کردند و دهانش پر از دندانهای سفید و سالم شد. زخم پیشانی اش به تدریج از بین رفت و چین و چروک صورتش صاف شد و پوستی لطیف و نرم روی صورتش کشیده شد و پیرزن دوباره تبدیل به دختری جوان شد. ساری همچنان می خواند و پیرزن جوان و جوانتر می شد. 

ساری وقتی چشمانش را باز کرد در مقابل خود دختر نوجوان و زیبایی را دید و یک لحظه ریتم و آهنگ آوازش را گم کرد و صدایش لرزید. وقتی به چشمان دخترک نگاه کرد خودش را در آن دید و بی اختیار صدایش خاموش شد و دو روز و دو شب محو تماشای دخترک شد. ساری تازه آن وقت فهمید که عاشق شده عاشق دختری که صدای خودش به او جان تازه ای داده بود. ساری دخترک را از آن روز به بعد دیگر ندید. همیشه وقتی شروع به خواندن آواز می کرد چهره او را در ذهنش نقاشی می کرد و با چهره او به صدایش روح دیگری میداد اما ساری هیچوقت نمی توانست چهره او را به خاطر بیاورد. 

ساری سالها در شهر فریاندروس به دنبال او گشت ولی... 

باقیش باشه بعد خسته شدم...

نظرات 4 + ارسال نظر
فراز شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ

باید جالب باشه .
ممنون گل من .

خواهش میشه

Haamed شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ http://www.kermashan.blog.ir

منتظر بعدیش هستم.

Haamed شنبه 11 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ب.ظ http://www.kermashan.blog.ir

آدرس وب منو عوض نکردی.
بلاگ اسکای مشکل داره کامنت درسیفت شد؟

نمیدونم.شاید!

مهدی دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:23 ب.ظ

سلام به تو ای کسی که خسته شده ای از بس داستان تایپ کرده ای این قسمت اش هم خیلی جالب بود کم کم دارم علاقه مند می شم بیام شبونه کمد کتابخونه بابات و بدزدم ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد