آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

سالهای آواز ساری(۳)

ساری سالها در شهر فریاندروس به دنبال او گست اما او را نیافت و ندید. ساری که زبان پروانه ها را می فهمید حتی از آنها هم پرسید آنها هم از دخترک بی خبر بودند. ساری بعد از سالها در میان مردم فریاندروس شناخته شده بود و در دل مردم آنجا جا باز کرده بود. ساری هر شب به خانه یکی می رفت و آواز می خواند و آنها غدایی برای خوردن و جایی برای خوابیدن به او می دادند. ساری گاه بچه های فریاندروس را با خود به جنگلهای مجاور شهر می برد. آنها را دور خود جمع می کرد و برایشان آواز می خواند و آنها با شنیدن آواز او شادمانه به جشن و پایکوبی می پرداختند. 

روزی سودای پادشاه که در حال ساختن قفس بود صدای گوشنوازی از راه دور شنید گوشهایش را تیز کرد و با دقت گوش کرد. وقتی مطمئن شد که این صدای آواز کسی است دست از کار کشید و ظود آدمهای دور و برش را صدا کرد. سوسکها و مارمولکها را فرا خواند و و از آنها پرسید که این صدای آواز کیست؟ و سوسکها همه چیز را تند تند با صدای ضعیف و نازک به سوذای پادشاه گفتند.

سودای پادشاه دستور داد که نگهبانانش جستجو را شروع کنند و صاحب صدا را پیدا کنند و پیش او بیاورند. جستجو شروع شد و هر روز نگهبانها دست خالی پیش پادشاه برمیگشتند. صدای ساری دیگر به خوبی به گوش سودای پادشاه می رسید و او از صدا وحشت می کرد و تمام بدنش می لرزید. سودای پادشاه کارگاهش را تعطیل کرد و چند روز در خانه بستری شد و صندلی اش را خاک گرفت. 

دنبال راهی بود تا صدای آواز نا شناس را خاموش کند. دستور داد تا کلاغهای جنگل را جمع کنند و توی شهر فریاندروس پخش کنند تا صدای قارقار آنها صدای آواز را از بین ببرد. نگهبانان دست به کار شدند همه ی کلاغها را جمع کردند و از آنها خواستند که آزادانه بخورند و بیاشامند و قارقار کنند. کلاغها هم از خدا خواسته خوردند و آشامیدند و قارقار کردند. 

صدای قار قار آنها گوش مردم را آزار می داد و باعث می شد که آنها خوابهای سیاه و تاریک ببینند. کلاغها آسمان شهر را پوشانده بودند و روشنایی آواره شده بود. سودای پادشاه چند روز با خیال راحت خوابید و بعد از چند روز دوباره کارگاهش را باز کرد اما شنید که کلاغها یکی یکی میمیرند و بعضی از آنها دیگر صدایشان در نمی آید چون دوباره صدای روحبخش و شور انگیز ساری در شهر بال می زد و مردم را به وجد می آورد. 

سودای پادشاه دستو داد با تیر و کمان فورا صدای آن ناشناس را بزنند. نگهبانان دستور را اجرا کردند. به بلندترین نقطه کوه رفتند و با تیر و کمان به جان صدای ساری افتادند. آواز ساری که فریاندروس را پر کرده بود با تیر آغسته به زهر مارهای کبرا پرپر شد و کم کم در گلوی پر نغمه ی ساری فرو کش کرد و و یکی از فرشتگان آواز زخمی شد و به زمین افتاد. چند روزی فریاندروس صدای آواز ساری را نشنید و آن چند روز بدترین روزهایی بود که فریاندروس به خود دیده بود. 

همه خسته و کسل همه بی حس و بی خواب. صدای ساری زخمی شده بود! سودای پادشاه وقتی چند روزی صدای ساری را نشنید نگهبانانش را به خانه اش دعوت کرد و ده شب خوردند و خوردند و از حال رفتند. ساری با صدای زخمی توی خانه های شهر می گشت تمرین می کرد و آواز می خواند اما صدایش دیگر مثل سابق خوش نبود. میلرزید می شکست و یکدفعه خفه می شد. 

یک روز ساری بالای صخره ای نشسته بود و به دریا نگاه می کرد. به موجهایی که دیگر آهنگی نداشتند. به ماهیهایی که مدام در حال گریه کردن بودند.  

جوانی پیش ساری آمد و از ساری خواست تا دوباره آواز بخواند که دختری که دوست دارد عاشق او شود. ساری گفت دیگر نمی توانم بخوانم صدایم پرپر شده... 

جوان با ناراحتی گفت پس من باید چه کنم که عاشق دختری شده ام که انگار عاطفه ندارد؟ هیچ چیز او را نرم نمی کند. ساری! اگر تو دوباره بخوانی او حتما عاشق می شود. من می دانم! 

جوان دست ساری را محکم گرفت و او را با خود پای پنجره ای که دختر هر روز آنجا می نشست برد. پسر جوان رو به ساری کرد و اندوهگین گفت اینجا خانه اوست بیشتر وقتها پشت آن پنجره می نشیند و به بیرون نگاه می کند. بخوان تا شاید با صدای گرم و خوش تو عاشقم شود. ساری نگاه به اشک زلال جوان انداخت و سعی کرد که بخواند. ولی بار اول نتوانست. دوباره تلاش کرد سینه اش را صاف کرد کمی در خود فرو رفت و به گلویش فشار آورد باز نتوانست. 

این بار چشمانش را بست و چهره دخترک گدا را به خاطر آورد یواش یواش آرام و شمرده خواند. کمی صدایش لرزید یکی دوبار نتوانست بلند بخواند ولی بلاخره بار سوم شروع به خواندن کرد . صدای صاف و شفافی از گلوی نازکش بیرون آمد و یکدفعه در تمام فریاندروس جاری شد توی کوچه توی خانه ها توی هر پستویی تا جنگل پروانه ها دوباره به پرواز در آمدند. فرشته ها بال گشودند و روح تازه ای در وجود مردم دمیده شد. 

جوان خندید و چشم به پنجره دوخت تا شاید دختر جوان را ببیند اما شب اول خبری از دختر جوان نشد. اما ساری با صدایی پر شور می خواند. شب دوم کسی پنجره را باز نکرد اما ساری باز هم خواند با همان صدا و با همان آهنگ جادویی. شب سوم...

نظرات 1 + ارسال نظر
Haamed دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:14 ب.ظ http://www.kermashan.blog.ir

شب سوم چی؟

migam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد