آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

سالهای آواز ساری فاینال

یه چن روزی حالم زیاد جالب نبود این ورا نیومدم. معذرت. اینم آخریش...

...شب سوم دختر جوان نگاهی به بیرون انداخت اما خیلی زود محو شد. ساری باز خواند دیوانه وار و جنون آمیز شب چهارم دختر جوان گلی خوشبو و خوش رنگ به سوی آن دو پرت کرد و رفت. شب پنجم دختر جوان لب پنجره آمد. کمی ایستاد و به پسر جوان نگاه کرد و لبخند زد و عاشقش شد. 

ساری همان طور که می خواند همان جا به خواب رفت و در خواب دید که آن دو جوان با هم به پرواز در آمدند و خواب دید بعدها صاحب پنج دختر و پنج پسر شدند. سودای پادشاه تازه کار قفس بزرگ را تمام کرده بود که باز سوسکها خبر آوردند که صدای آواز پسرک عشق را در دل جوانها زنده می کند و باعث عاشق شدن آنها می شود و خبر آوردند که دیده شده جوانها توی کوه و دشت و صحرا می روند و به هم گل تعارف می کنند. 

سودای پادشاه با خودش فکر کرد اگر همین جور پیش برود دیگر کنترل فریاندروس مشکل خواهد شد. رفت روی صندلی مخصوصش نشست و دستور داد دستگاهی بسازند که با آن دستگاه ضربان قلب آدمها را کنترل کنند. دستگاه سفارش داده شد خیلی زود طرح آن ریخته شد و در یک چشم به هم زدن ساحته شد و به کار افتاد. از آن شب بود که مردم فریاندروس هر شب وقتی می خواستند بروند و در خانه هایشان بخوابند مجبور بودند از زیر آن دستگاه بگذرند که کسانی عاشق شده اند به وسط دریا میان کوسه ها تبعید شوند. 

چند سال به این ترتیب گذشت و تعداد عاشق ها هر روز کمتر و کمتر می شد. روزی ساری در کوچه پس کوچه های فریاندروس که دیگر در آن از عطر تمام گلهای دنیا خبری نبود می گذشت و  برای خودش آواز می خواند. وقتی از کنار پنجره ای گذشت صدای ضربه های پی در پی را شنید. ایستاد. نزدیکتر شد و از قاب پنجره به قالیچه ای نگاه کرد که بیشتر به قالیچه ی حضرت سلیمان شباهت داشت. هدهد در هوای قالیچه به پرواز در آمده بود. دریاچه موج داشت و سهره می خواند. دختر پشت به پنجره نشسته بود و قالیچه را می بافت. نرم . آهسته. 

ساری ایستاد و مدتی دختر را از پشت سر نگاه کردو بعد یکدفعه شروع به خواندن کرد. صدایش با سهره گره خورد. سهره خاموش شد و آواز ساری توی اتاق پیچید و کم کم توی فریاندروس پر کشید و رفت به آسمان. دخترک قالیچه را می بافت یک لحظه به خود آمد و صدای آواز را شناخت. ساری با  دیدن چهره او دخترک را به یاد آورد و یکدفعه آوازش را قطع کرد. دخترک همان پیر زن گدایی بود که ساری مدتها پیش دیده بود و یکدفعه به اندازه عمر گل با صدای ساری جوان شده بود. 

دخترک خواست از جایش بلند شود و به طرف ساری برود اما زنجیرهایی که به پایش قفل شده بود او را از حرکت باز داشت. دخترک دوباره سر جایش نشست و با نا امیدی شروع به بافتن قالیچه کرد. ساری اشک ریخت و آواز خواند و از میان اشمهای زلال و شفافش دید که چطور دخترک همراه تار و پود قالی بر دار قالیچه تنیده شد و قالی از دار جدا شد و سقف شکاف برداشت و قالیچه دخترک را با خود به آسمان برد. 

از آن روز به بعد باری دیگر هیچ وقت او را ندید و اشک ریخت و برایش آواز خواند. اما ساری این را می دانست که قصه پرواز دخترک به آسمانها همراه آوازش بال بال می زند بر بال فرشته ها می نشیند و یک روز بر شانه های احساس یک نویسنده فرود خواهد آمد و قصه اش به وسیله ی آن نویسنده نوشته خواهد شد و به زبان تمام دنیا منتشر خواهد شد. ساری وقتی به خود آمد دور و برش را نگهبانان با نیزه هایشان گرفته بودند. 

نیزه هایی که سوسکها از سر و کولش بالا می رفتند. یکی از نگهبانها گفت پس تو بودی که خواب ما را آشفته کردی؟؟؟؟ و  دیگری گفت باید صدایش را برای همیشه خاموش کرد! دستهای ساری را با پیچکهای زرد رنگ جنگل کهنه بستند و پیش سودای پادشاه بردند. سودای پادشاه گفت باور نمی کنم این صدا از این گلوی نازک و کوچک بیرون آمده باشد بگو ببینم این صدای جادویی را تو از کجا آورده ای؟ 

ساری گفت این صدای من نیست صدای خداست که از حنجره من می خواند. 

سودای پادشاه گفت پس ما حنجره خدا را در می آوریم و برای همیشه مال خودمان می کنیم! نگهبانان! حنجره اش را در بیاورید و خودش را میان کوسه ها تبعید کنید... 

حکم مثل برق اجرا شد حنجره ساری را به سختی از گلویش جدا کردند و وقتی او را به قلب دریا بردند تا در میان کوسه ها رهایش کنند مردم فریاندروس دیدند که چطور ساری آواز خوان همراه بخار آب دریا در آمیخت و تبخیر شد و به آسمان رفت... 

سودای پادشاه خیالش راحت شد و حنجره بریده ساری را در قفس بزرگ گذاشت تا برای همیشه صدای آواز او را از آن خود کند اما شبی که سودای پادشاه از همه چیز بی خبر بودو روی صندلی اش به خواب رفته بود حنجره ساری از قفس بزرگ دزدیده شد و بین مردم شهر ناپدید شد. بعد از آن اتفاق مردم فریاندروس جعبه هایی از چوب نارگیل درست کردند که صدای ساری می توانست سالهای سال در آن تر و تازه بماند و هر وقت که مردم دلشان برای آواز ساری تنگ می شد در جعبه های نارگیلی شان را باز می کردند و به صدای دلنواز و نشاط بخش ساری گوش می دادند تا دوباره خوابهای خوب و طلایی سالهای ساری را ببینند. 

هر روز از گوشه و کنار فریاندروس نوای بچه هایی به گوش می رسید که با آواز خوش می خواندند و سودای پادشاه را کلافه می کردند. بعد از سالها بعد ار چندین عمر همه فریاندروس آوازهای ساری را حفظ کردند و حنجره ساری به مرور زمان در میان بچه های فریاندروس تکثیر شد! 

 

بلاخره تموم شد!!! غلط املایی هاشو عفو بفرمایید واقعا حال تصحیحش نیس.

نظرات 1 + ارسال نظر
Haamed چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:53 ب.ظ http://www.kermashan.blog.ir

ممنونم خیلی قشنگ بود.
من که همشو خوندم.

خواهش من هم دوس داشتم داستانشو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد