ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خواب میبینم که توی خواب راه میرم و مردم خواب زده ی کوچه ی تاریک و نموری که ازش رد میشم کابوس میبینند
مث سایه های خاکستری از کنار هم رد میشن سرد بی تفاوت...
و برای هم چشمبند می بافن!
باور میکنن شرارت دلقکی رو که با چند آینه ی رنگی سایه ها رو به رقص در میاره و شیطونکهاش رو به خورشید دیوار میکشن!
کاش باز میکردن چشاشون رو...
کاش میشکستن این آینه رو که بند بیاد نفس قهقه های دلقک پشت دیوارهای رفلکس...
کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد
دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد
زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد
پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد!!!
و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!
بعضی چیزها را " باید " بنویسم
نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه "
برای اینکه " خفه نشم "
همین !!