آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

کابوس

خواب میبینم که توی خواب راه میرم و مردم خواب زده ی کوچه ی تاریک و نموری که ازش رد میشم کابوس میبینند 

مث سایه های خاکستری از کنار هم رد میشن سرد بی تفاوت... 

و برای هم چشمبند می بافن! 

باور میکنن شرارت دلقکی رو که با چند آینه ی رنگی سایه ها رو به رقص در میاره و شیطونکهاش رو به خورشید دیوار میکشن!

کاش باز میکردن چشاشون رو... 

کاش میشکستن این آینه رو که بند بیاد نفس قهقه های دلقک پشت دیوارهای رفلکس... 

 

 

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد

غرور، قدرت خود را به من نشان می داد

 

کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر

پیام تسلیتش را به آسمان می داد

 

دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت

اگر که پوچی دنیایتان امان می داد

 

زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد

همیشه فرصت من را به دیگران می داد

 

پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد

پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد!!!

 

و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم

میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!

نظرات 1 + ارسال نظر
آزاده شنبه 20 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ق.ظ http://tandis57.blogsky.com

بعضی چیزها را " باید " بنویسم

نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه "

برای اینکه " خفه نشم "

همین !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد