آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

آخر یک خط خاکستری...

همون بهتر که ساکت باشه این دل...

سالهای آواز ساری(۲)

ساری پسر بچه ای زیبا و خوش صدا بود که تازه سر و کله اش در فریاندروس پیدا شده بود. کسی نمی دانست او پسر کیست و از کجا آمده است! او نه پدری داشت نه مادری و هیچ کس هم به دنیا آمدن او را ندیده بود و کسی نمی دانست که ساری از چه کسی حرف زدن را یاد گرفته بود. خیلیها خیال میکردند که او فرزند دریاست و بعضیها گمان می کردند که او از آسمان آمده است و برخی او را روییده از زمین می پنداشتند. 

ادامه مطلب ...

سالهای آواز ساری(۱)

دیشب کتابخونه قدیمی بابا رو زیر و رو می کردم که دوباره پیداش کردم و خوندمش... 

دنیایی که به تصویر کشیده رو خوب میشناسم همینطور ساری رو فک کنم واسه دوستام هم آشنا باشه! 

*** 

 

 

همه چیز بود و هیچ چیز نبود! 

گاه زندگی بود و گاه نبود. گاه آدما بودند و قصه میساختند گاه نبودند و زمین بدون قصه و افسانه بی درد سر و بی هیجان عمر می کرد و هی دور خورشید می چرخید تا شاید زمانی مثل پروانه بسوزد و از بین برود. در جایی دور از همه جا اما نزدیک به خدا جایی که درختان حسی نداشتند و هر گلی فرسنگها از عطر خود دور بود و بلبلان بلد نبودند آواز بخوانند مردمی زندگی میکردند که فقط خواب می دیدند...

ادامه مطلب ...