خب
بیکار نشسته بودم پشت لپ تاب و زد به سرم و یکبار دیگه بلاگ اسکای رو باز کردم
خیلی ساعت و روز قبل از یازده و نیم امروز تو سرم میچرخید که بنویسم از خودم قبل این روزها
شاید نوشتم دوباره
دلم برای اینجا تنگ شده بود خیلی
شهر که خاموش شود ...
همه ی آن کسانی که می خواهند من و تو با هم نباشیم که می خوابند ، دستت را می گیرم و می برم به کوچه های شهر ، می برم آنجا که عاشق ها خاطره دارند ، که نکند توی دفترچه ی روزانه مان این جاها نباشد .
به جک های بی مزه ات قاه قاه می خندم ، و مدت ها با هم درباره ی اینکه چرا کلاغ ها همه چیز می خورند حرف می زنیم ، سرم را روی شانه ات می گذارم و از نازی ها از تو میپرسم .
برای خودمان خانه تصور می کنیم
و تو می گویی : " به نظرم باید اتاق مجزایی بسازیم با نور کم و سیگار برای نوشتن . "
بعد هم من به مخترع سیگار لعنت میفرستم
که قصد جانت را کرده است .
شب که بشود ، تا صبح توی چشم هایت ، روی یکی از نیمکت های پارک لاله ، نگاه می کنم و آرزو می کنم که کاش عمر خورشید همین یک شب به پایان برسد .
وقتی همه خوابیدند ...
دستت را می گیرم و شانه به شانه ی تو پا به خواب می گذارم و با تو تمام لحظاتی که آرزو دارم را می سازم .
https://t.me/music_lifeline
آدما چقدر بد دارن شکل میگیرن.. حرف نمیزنن یا اگر بزنن حرف خودشون نیست.. بیشتر تو خودشون کز میکننو پشت لبخندهای کلیشه ایه پشت دوربین پنهون میشن.
غرق شدن تو اپلیکیشنهای پر از رنگ و لعاب و خوشبختیهای دروغی همو لایک میکنن و برای شناختن هم به همون چهارتا تصویری که از هم تو صفحه شون دیدن بسنده میکنن همدیگه رو قضاوت میکنن و رای میدن آدمهایی پر از عکسهای سلفی با کتابخونه و سیگار و جام شامپاین با گونه ها و دماغ و لب عمل کرده... بحثهای فلسفی و لا به لاش فحشهای کوچه بازاری.!
آدمهایی که به زیر زندگی سطحی و روزمره زنجیر شدن و از فلسفه و انسانیت و شعور برتر میگن... یه مجموعه ی پر از تناقض.!
خود من هم گاهی یادم میره که فقط ماهیهای مرده ن که با جریان آب حرکت میکنن و اگر زنده ایم باید به خلاف جهت شنا کردن متعهد بمونیم...
البته دلیل کمتر اینجا بودن من ازدحام اپلیکیشنها نیست.. اینجا حال و هوای خودشو داره و فقط من و خودش میدونیم با چه حالی از چه روزهایی گذشتیم...
دوازدهم بود... هر چقدر سعی کردم بنویسم. حتی یک خط انگار با انگشت بزنی وسط اجتماع مورچه ها، همه واژه ها میدویدن و از هم دور میشدن... میترسیدن از شکل گرفتن و واژه و جمله شدن.. فرار میکردن از صفحه ی ذهنم.. کلی آرزو رو با اشک امضا کردم و به باد سپردم.. دائم با خودم تو بحث و کلنجارم.. خودم حرف میزنم و جای تو جواب میدم.. و دائم در حال محاکمه ی خودمم.. نمیشه حرف زد... هیچی نمیشه گفت...
خسته ام مثل بچه از بازی
کاش یک شب بخوابد این ساعت...
خون میجهد از گردنت با عشق و بیرحمی
در من دراکولای غمگینیست… میفهمی؟!
خون میخورم از آن کبودیها که دیگر نیست
در میروم این خانه را… هرچند که در نیست!
عکس کسی افتادهام در حوض نقاشی
محبوب من! گه میخوری مال کسی باشی
گه میخوری با او بخندی توی مهمانی
میخواهمت بدجور و تو بدجور میدانی
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزههای آخرین نسل ِ دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودیها!
از گردن و آیندهات جای کبودیها
حل میشوم در استکان قرصها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس میترسم!
زل میزنم با گریه در لیوان آبی که…
حل میشوم توی سؤال بی جوابی که…
میترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد
از دستهای تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!
از خون تو پاشیده بر آیندهای نزدیک
از عشق ما که سوژهی اخبار خواهد شد!
میچسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!
بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
بعد از تو لای زخمهایم استخوان کردم
با هر که میشد هر چه میشد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شبها بغل کردم به تو همجنسهایم را
رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم
در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم
هی گریه میکردم به آن مردی که زن بودم
شبها دراکولای غمگینی که من بودم!
و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود
تنهاییام محکوم به سکس گروهی بود
سیگار با مشروب با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…
تنهایی ِ در جمع، در تنهای تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی
دلخسته از گنجشکها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم میپاشی!
لیوان بعدی: قرصهای حل شده در سم
باور بکن از هیچ چی دیگر نمیترسم
پشت ِ سیاهیهای دنیامان سیاهی بود
معشوقهام بودی و هستی و… نخواهی بود
سید مهدی موسوی